۱۳۹۶ بهمن ۶, جمعه

I rise with my red hair, And I eat men like air*

تصویری که از خانه شان در خاطرم مانده این است که او بزک دوزک کرده و منتظر دریافت سهمیه توجه روزانه،  درِ اتاق شوهرش را هر یک ساعت می زد تا به او بگوید  قربانتان شوم، لطفن بیایید کیک  و چای تان را بخورید. منت روی سر من بگذارید و تشریف بیاورید شام تان را میل کنید که در حال سرد شدن است. تمنا می کنم به قواعد فیمابینی و نقش های مان پایبند بمان تا اشباح شومی و تهی بودگی از اعماق هادس به جریان زندگی مان فرستاده نشوند. انگار غروب های اندرونی های  قرن دوازده، با همان آدم ها، با همان سرگذشت ها، سوار بر موکب زمان شده و آنقدر پیش آمده و تکرار شده تا اکنون رسیده به ما. وضعیت آشنای معاصرزن می رود تحصیل می کند، کلی تجربه جنسی و عاطفی جمع می کند تا دست آخر به ابژه ای از برای تمکین بدل شود و از قضا راضی و اهلی و لبخندبرلب. تصویر آینده ای این چنینی مضطربم می کند. زنی با تحصیلات عالی، مزین به اندوخته فرهنگی و غنای تجربه زیسته دانشجویی، اما سرسپرده به محتومیت سرنوشتی که از اعصار پیشین برای وی مقدر شده است. فرورفته به کنج نسیان و بی تفاوتی. بیایید حالا که گلومان تنها هلهله زناشویی سر می دهد، حالا که دست های مان را در انتهای هر روز کنار دم کنی ها آویزان می کنیم، بدن های رام و بی شکلی باشیم آماده قربانی شدن مقابل هیبت هیولاگون مصرف. بیایید به هم قول بدهیم که از این به بعد صورت های مسخ شده ای باشیم پناه گرفته پشت صفحه موبایل ها. سرکوب امیال و از دست رفتن سوژگی را باید گردن نهاد. باید توی دنیای استیکرها و کانال ها دنبال "معنای زندگی" و "خوشبختی" گشت. آدم ها دست به تحمیق خود می زنند. لابد چون می دانند تحمل چنین باری با داشتن شهود و قوای فکری سالم امکان پذیر نیست. می توان با استمداد از جمله های قصار، رابطه فروپاشی شده را سر پا نگه داشت و برای "تجربه" ازدست رفته نگران نبود. می توان تا ابد توی پستوی خانه نشست و در فاصله بین پخت وعده های غذایی، مشتری پر و پا قرص فروشگاه های آنلاین بود. زن ها در مسیر میانسالی، آن اندک کلماتِ از آن خویشتن شان را از دست می دهند ولی باکی نیست، می توان سرگشته و تحقیرشده، تا ابد توی گعده های مجازی، توی یکی از مراحل هیچگاه تمام نشدنی بازی های موبایلی به جستجوی سعادتمندی و معنا پرداخت


* Sylvia Plath

۱۳۹۶ دی ۲۴, یکشنبه

لطف کن و قداره ات را زیر لباست پنهان نکن

توی حمام توجهم جلب شد به چند تار مویی که ماسیده بود روی چاهک و می­ دانستم متعلق به من هم نیست. خواستم بردارم شان و بیندازم توی سطل آشغال. بعد نمی ­دانم چرا سرپوش چاهک را برداشتم و دیدم آن طرف سرپوش، توده لزج و تهوع آوری از مو و پوست و چرک و زخم کنده شده و چیزهای دیگر جمع شده. دست ­های تمیزِ تازه شسته ­ام را دراز کردم و آن توده را جدا کردم از سرپوش. احساس کردم دارم به موش مرده دست می­ زنم یا یکی دستم را گرفته و فرو کرده توی عفونت تخلیه­ شده دمل چرکین پای یک نفر. یه لحظه چشمم را بستم و بعد دوباره ادامه دادم به برداشتن موها و نجاسات. چرا این کار را کردم؟ چرا حتا نرفتم دستکش بیاورم؟ چون فکر کردم دارم ترس ­ها و تهدیدهای زندگی ­ام را با این حربه پس می­ زنم؟ با فرو کردن دست های تمیز عریان توی اعماق کثافات؟ درست مثل مامان. هیچ­وقت نشده چیزی خارجی، یک ماده، باعث شود چندشم شود. نه سوسک، نه چاه گرفته سینک ظرفشویی، نه زخم­ های عمیق، نه مدفوعی که چاه توالت را بند آورده. همیشه دست به کار شدم و سعی کردم خودم برطرف کنم وضعیت پیش آمده را. مانور جسارت و آمادگی برای موقعیت­ های آخرالزمانی و گروتسک فرضی ولی محتمل؟ تأثیر ناپیدا ولی عمیق مامان روی تمام وجوه شخصیتی ام؟ فکر می کنم می خواهم اول از همه به خودم ثابت کنم که برای حل مشکلاتم نیاز به کسی ندارم. نیاز ندارم آن کهن­ الگوی مذکر، آن توتم محافظ، سر برسد و با دست های قدرتمند مردانه اش نجاتم دهد. از تو ولی تنها یک درخواست دارم. می خواهم لطفی در حق من بکنی. یک روز که خیلی قبراقی و سرحال، قداره و پتک ات را هم همراهت بیاور. زل بزن توی صورتم، پتک را متداوم و در فواصل زمانی یکسان بکوب روی سرم و در همان حین بگو تو را هرگز هرگز هرگز دیگر به سوی خود نخواهم خواند. زودتر برایم قداره ببند، توی دهانم خاک بپاش و مرا از این گزاره های ترحم آمیز رمانتیک، از این گمان وهم آلود برهان. 

۱۳۹۶ دی ۲۱, پنجشنبه

صدای توی فیلم گفت: نگران نباش. به زودی همه چیز بهتر می شه.

امروز زودتر از روال معمول دو هفته اخیر از خواب بیدار شدم. خوابیدن، مکانیزم دفاعی آدم های ضعیف النفسی مثل من علیه همه تشویش ها و طفره رفتن ها و به تعویق انداختن ها برای فراموش کردن هرچند موقت تمام کابوس های عالم واقع. مثل فرو رفتن توی عمق تشک ابری نرم زهواردررفته ای که گوشه فراموش شده ای افتاده. هوا طبق معمول روزهای گذشته ابری و گرفته و نفسگیر و خفقان آور است. برای بار چندم دلم پنجره اتاق خانه قدیمی مان را خواست که رو به درخت ازگیل و پنجره چوبی خاکستری و راه پله باز می شد. هوای مرطوب و تر و تازه ای که ای کاش آدمی همچون بنفشه ها می شد با خود ببرد هر کجا که خواست. به شدت نیاز دارم بروم سفر. شده برای یک روز. به رشت یا شیرگاه یا نوشهر. شاید هم به همدان یا مریوان. هر جایی جز اینجا. تا بتوانم اول از همه برای مدت کوتاهی هم که شده نفس بکشم و بعد مثل حشره ای سبک و ظریف، پوست اندازی کنم. به وضعیت اولیه ام برگردم و دیگر فکر نکنم منافذ پوستم، چاه های مسدود لجن آلود و خزه بسته فاضلاب هستند که بوی بد و گندیدن و پوسیدگی را سبب می شوند. بعد بر می گردم سر جای همیشگی ام و دوباره می شوم همان سارای شوخ طبع و مهمل گو و زیاده خواه همیشگی. دوباره آدم ها را دعوت می کنم به خانه ام و از نو عاشق می شوم. احساس می کنم ماشین بی مصرفی شده ام که کارش فقط دریافت محتواست. مرتبط و نامرتبط. خوراک حاضر و آماده، حاصل نبوغ دیگران برای القای این نکته به خودم که دارم کار مفیدی می کنم و اینطور نیست که تمامن وقتم را به بطالت گذرانده باشم. شده ام ماشین مصرف مکانیکی نوشته ها و فیلم ها و سریال ها. بی ذره ای تفکر و تعمق. نشخوار هر روزه حرف ها و استدلال هایی که متعلق به من نیست. زالوی مکنده کوگیتوی دیگران. آن وقت ها که او بود، آن ماه های انتظار زجرآورِ شیرین، تمام پشتکارم بسته به او بود. از دیدنش انرژی می گرفتم و ترغیب می شدم بیشتر بخوانم و ببینم و بنویسم. اصلن فکر می کنم شاید دیدن سرانگشت های چالاک و طربناک او حین ضرب گرفتن بود که بهم انگیزه مجدد داد تا دوباره شروع کنم به ساز زدن (خدایا کمکم کن از پس هزینه کلاس موسیقی توی ماه های آینده بر بیایم و دوباره ساز زدن را رها نکنم). دیشب فیلم جدید گرتا گرویگ را دیدم و فهمیدم به او حسودی ام می شود. به او، به پلات، به وولف، به لوکزامبورگ و به تمام زن های موفق دیگری که اغلب شان وقتی کم سن تر از من بودند مسیر زندگی شان را پیدا کردند و به خلاقیت شان اجازه بروز دادند. به س. گفتم که بالاخره شغل آینده ام را انتخاب کرده ام. می خواهم معلم مدرسه بمانم. علی رغم اینکه می دانم ممکن است یک روز دیگر نگذارند به تدریس در نظام فاسد_مفسد و همانندساز استاد-شاگردی شان ادامه دهم چون نتوانسته ام مجری خوبی در برابر چشم سراسربین شان باشم. به هر حال همین که توانسته ام قدری از ابهام سرگیجه آورِ دل به هم زننده آینده کم کنم، برای اکنونم کافی ست. 
این روزها کتاب خاطرات سیلویا پلات شده کتاب بالینی ام. دارم روزهای بیست و شش سالگی این راوی اعجوبه آشفتگی مدام را می خوانم و حتا نمی خواهم یک لحظه به این فکر کنم که سه سال بعد خودکشی می کند. هر روز بعد خواندن کتاب به خودم همان کلمات پلات را یادآوری می کنم: بیشتر بنویس، سَبْک خودت را پیدا کن، تقلید نکن. تا به حال کتابی نبوده که تک تک جملاتش، تمام آنچه مدت هاست قصد گفتنش دارم را آن قدر دقیق و هنرمندانه بیان کرده باشد. باید بیشتر بنویسم. بیشتر با آدم ها معاشرت کنم، بیشتر کار کنم. نوشتن همان شوقی را بهم می دهد که چیدن و بوییدن سبزی ها و خیارهای درختی باغچه خانه سابق مان. باید یک روز بروم به ایوان مورد علاقه م و رو به آن دیوار قهوه ای رنگ سترگِ چین دار، رو به سفیدی کف آلود و تعمیددهنده آب بنشینم و هیچ نکنم جز نوشتن. 

۱۳۹۶ دی ۱۷, یکشنبه

دل ز دست غم مفر ندارد

ظهر توی جاده سعی کردم کتاب بخوانم ولی دیدم نمی ­توانم و می ­خواهم هر چه زودتر تسلیم تکان ­های خلسه ­آورِ مداوم اتوبوس شوم. چشم ­هایم را که باز کردم دیدم پسر دوازده سیزده ساله ­­ای که روی صندلی آن ­سوتر تنها نشسته بود و بوی آشنا و نوستالژیک رطوبت روستایی خانه ­ی یکی از عمه-هایم را می ­داد، مدت­ هاست زل زده است بهم و من که پالتو ام را در آورده بودم، نمی ­دانستم با دست­ هایم کدام قسمت از بدنم را بپوشانم. یاد پسربچه ­های شب های عربی پازولینی افتادم (یا 21 گرم ایناریتو؟ چه اهمیتی دارد؟) و رویم را برگرداندم و به خواب رفتم. یک لحظه شاید اتوبوس متوقف شد و من از خواب پریدم و دیدم دست­ راستم را گذاشته ام کمی بالاتر از ران پای راست. دیدم پسرک همچنان با نگاه خیره اش، اندام مرا می کاود. خجالت کشیدم، خودم را جمع و جور کردم و سعی کردم تا رسیدن به مقصد نگاهم را از آن پسربچه بدزدم و آن جا بود که فهمیدم چقدر مدت هاست احساس عدم امنیت می کنم و تا چه پایه اعتماد به نفسم سقوط کرده است. امشب سعی کردم مثل تو و دیگران همراه با صدای موسیقی مشغول نوشتن شوم. نتوانستم. و الان دارم با خودم فکر می کنم منی که از پس انجام همزمان دو کار بر نمی آیم، شاید آن­قدرها که تصور می ­کردم باهوش و تیز و فرز نیستم. شاید خیلی معمولی ­تر از آنی هستم که این همه سال راجع به خودم فکر می ­کردم. یک دختر خیلی معمولی که فقط دارد تلاش می­ کند متفاوت و ویژه به نظر بیاید. کاش یک نفر بهم توهین می­ کرد. کاش یکی محکم می ­خواباند زیر گوشم. کاش توی خیابان بهم متلک می­ انداختند. کاش کاش تنها یک نفر پیدا شود که بی­ اندازه عصبانی ­ام کند. تا دیگر -ساعت­ ها بعد از دیدن تو- ناگهان با تصویر خیالی ات بلند بلند دعوا نکنم و اشک نریزم. کاش همان ساعت­ ها پیش، بیشتر روی موضعت پافشاری می ­کردی. کاش بیشتر خشمگینم می­ کردی تا خشمی که مدت ­هاست از تو، از این روزها توی دل دارم را مثل دخترهای هیستریک توی فیلم ها بر سرت خالی می کردم و بعد می زدم بیرون. تو داری آن­قدر لاقیدی و کلبی ­مسلکی به خرج می دهی که من تمامن خلع سلاح شده ام. من مقابل تو هنوز هم بی­ زبانم و مفلوج. انگار سکته­ کرده باشم، آرواره ­هایم مقابلت از کار می ­افتند و بعد پنداری مایع چرکین شیری رنگ دلمه بسته ای را سرانده باشند توی شقیقه ها و پشت چشم­ هایم، احساس گیجی و اشمئزاز می­ کنم. نه از تو. از خودم؟ نمی ­دانم. فقط می ­دانم که این حسادت آخر مرا از پا می ­اندازد. حسادت به همه آن هایی که تو را همان­گونه که هستی از آن خود دارند و من نه. از تمامِ تو، تنها نادیده گرفتن­ هایت نصیب من است

۱۳۹۶ دی ۱۶, شنبه

(اینها فقط گزارش روزانه من است و ارزش دیگری ندارد)

 حالا دیگر می دانیم برخلاف دعاوی آن صورتک های فریبکار، آن تمثال های خیرخواهی که  پشت درهای بسته "رایزنی می کنند" و "هر کاری از دست شان بر آمده" دریغ نکرده اند، ابدن انتهای بحران نیست. حالا ما همگی درون بحرانیم. مثل برخورد امواج صوتی سرسام آور و نامنقطعی که پهنه ی عظیمی را درنوردد. حالا دیگر تک تک مان تلاطم آن را هر ثانیه از شب و روز خود حس می کنیم. دیگر خوش بینی ساده لوحانه کافی ست. نحوست، چشم دریده و وقیح در درگاه ایستاده و نگاه مان می کند و ما حالا تکه پاره های کشتی درهم شکسته ای هستیم در اقیانوس (چیزی دست یافتنی تر از کلیشه ها وجود ندارد. من حتی حوصله ی اندیشیدن به بداعت ادبی را هم ندارم). من ضعیفم. ما ضعیفیم. همه توان مان را از ما گرفتند. ما حالا تصاویر دوبعدی  ترس خورده ای هستیم که هر صبح از توی مسنجرها به هم سلام می کنیم و لبخند میزنیم تا فقط مطمئن شویم آدم دیگری را از دست نداده ایم. من سراپا خشمم، کینه ام، "واکنش احساسی" ام. تو اما از دنیای ناچیز و بی حادثه ات به حریم خصوصی من سرک می کشی و انتظار معاشرت و دل خوشی داری. تو قرار بود همان باشی که شش ماه و چند روز پیش گم کرده بودم (بابا لنگ دراز من؟ که باید سال ها منتظر پیدا شدنش بمانم؟). نبودی. حتا شبیهش هم نبودی. مشکل همیشگی زندگی ام: هیچ بشری با تصورات ایدئالم نمی خواند (هچکس جز او که دیگر نیست. یعنی هست و نمی خواهد در زندگی من باشد). هیچ آدمی در چارچوب ذهنی سفت و سختی که تنظیم کرده ام نمی گنجد. من، همان دختر عامه پسند معمولی ای هستم که زود شیفته ی ظاهر پسرها می شود. اما کمی بعد، وقتی آن مجسمه ی خوش تراش، آن آپولوی زمینی، دهان باز کرد، تُن صدا یا نحوه ی جویدن غذا یا شکل ادای کلمات یا حتا پرسیدن یک سوال پیش پاافتاده (که هر کسی ممکن بود بپرسد) سریع برآشفته و عصبی ام می کند. به تو گفته بودم که من علی رغم آنچه می بینی، بعضی مواقع آنقدر خودخواه و بی رحمم که خودم هم از تبلور آن حجم از افکار تیره به وحشت می افتم. گفته بودم آسیب می زنم و گوش ندادی مثل آن های دیگر. و حالا مجبورم تو را هم کنار بگذارم. تو که فروتنانه و بی هیچ چشمداشتی، از ارزشمندترین اوقاتت گذشتی برای من. تو که مرا مثل معشوقه های پاریسی رمان های نویسنده های قرن نوزدهمی تنها و تنها ستودی و من حتا نگذاشتم لحظه ای موضوع صحبت های مان تو باشی. میم، من حتا اسم واقعی ات را هم نخواستم یاد بگیرم، من که با قساوت تمام جرات بازیافته ات را ربودم، ولی این تو بودی که خواستی نقش قربانی را ایفا کنی و نقش دختر خودخواه شیفته ی توجه و تحسین را به من محول کنی.
کلافه ام. سردرگمم. می خواهم بنویسم اما سطوری که می نویسم به نظرم حقارت بار و بی ارزش اند. خلوص و صداقت ندارند و باسمه ای اند. نوشتن: کاتارسیس، شناور شدن در آب های راکد دریاچه ای دور، زیر نور در برگیرنده و اروتیک آفتابِ نه چندان تند قبل ظهر. تنها یک طناب پوسیده، یک زمین متزلزل و رو به تلاشی، مرا به جهان آدم ها وصل می کند و هر روز با جدیت مذبوحانه ای، با همان حقارت و واخوردگی همکلاسی های سفله و میانمایه ام در جلب نظر اساتید و حفظ نمرات شان، دست می برم به سمت آن ریسمان پوسیده ی سی ها بار گره خورده و دوباره از نو از هم گسیخته. به صورت های شان فکر می کنم. هر روز اسم های شان را مرور می کنم. مبادا از خاطرم بروند. با هر لبخندی، هر جست و خیزی، بلافاصله تلخی وجدان معذبی به سراغم می آید که شرایط ناگوار آن چهل و اندی نفر را به یادم می اندازد. ما حالا در قلب بحرانیم و هیچکس انگار چندان اهمیتی برای دهشتناکی و پلشتی فاجعه قائل نیست. من، مجهز به سلاح تمامی کتاب های جهان، مبهوت و مغبون گوشه ی اتاقی نشسته ام که از آن من نیست و نام آدم های عزیزی را می خوانم که تمام تاریخ معاصر و دلبستگی من اند. به آ گفته بودم که این بی دست و پایی و این عذاب وجدان یک روز از همین روزها به جنون می کشاندم. که نمی شود تا ابد سوگوار و ساکن نشست. "بیخود نترس ای بچه ی تنها". اما چه کار می شود کرد؟ این سوال را همه هر روز از هم می پرسیم. تن نیست آدمی، عدد است[1] و حالا این عددهای روی صفحه ی اسمارتفون ها، رفیق های من، عصاره ی ارزشمند شب ها و روزهای سپری شده اند و خاطرات و دردها و خوشی های مشترک. خنده های شان، سیگار کشیدن‌ ها و فندک قرض گرفتن ها، کلمات رکیک، لحن صحبت کردن هر کدام، طنازی ها و بی پردگی ها و لوس بازی های شان، صلابت و شورمندی آشکار در چهره ی تک تک شان در جلو چشمانم حاضر است. به هم فشردن دندان ها، فرو خوردن بغض، یکی دو قطره اشک، تمسک جویی از خاطرات، جمع آوری همه ی باقیمانده ی رویاهایت، تلاش برای بازیابی آن رویاها و تبدیل کردنش به نیروی فعاله ی ای که تو را به پیش برد. تو را به بقیه قطعه های خاموش سرگردان در آبی بی رحم و متلاطم متصل کند. من هیچوقت آدم ناامیدی مطلق هم نبودم. حالا دستکم وقتی اذا وقعت الواقعه می شود، جسارت زل زدن توی چشم های  فاجعه را داریم. هیچ روزهای خوبی نیست. هنوز هم شب ها فقط به آغوش تو، به گرمای تخدیری تن ترکه ای تو فکر می کنم و بعد انگار توده ای از گازهای  سمی را به درون استشمام کرده باشم، در رختخواب احساس خفگی می کنم و از فکر دهشتناک نبودنت، به خودم می لرزم. من با خوش بینی دیگر وداع کرده ام اما هنوز هم بنده ی آن عبارت بلانشو هستم که برای باتای نوشته بود این بن بست تنها زمانی تثبیت می شود که از پیدا کردن راه خروج دست بکشیم. تنها از دل این ناامیدی هاست که امیدی تازه سر بر می کشد (نقل به مضمون).




[1] شعری از آدونیس

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...