باید
بنویسم. باید بنویسم وگرنه حناق می گیرم. از درون فرسوده می شوم. مچاله می شوم. دق
می کنم. باید بنویسم چون نوشتن تنها راه باقیمانده ست. چون آدمیزاد تنهاست تا ابد.
چون از همین دیروز انگار پیرزن چروکیده ی کم حرفی شده ام که بر نیمکت پارک دورافتاده ی محله ای خاموش، تنها و خمیده نشسته است و خیره به منظره ی روبرو با خود فکر می کند تا بوده همین بوده. به خودم قول داده بودم که بی رحم و سختگیر باشم نسبت به خودم.
که به راحتی نشکنم. اندوهگین نشوم. نگذارم افسردگی و روزمرگی و ملال از پا
بیندازدم. دم غروب پوست تخم مرغ ها را گذاشتم در
کیسه ی خالی و فشار دادم تا خرد بشوند. چون می گویند شکستن چیزها آدم را خالی می کند.
بعد آمدم نشستم پشت لپ تاپ تا سریال کمدی مورد علاقه ام را ببینم و خب قابل
پیش بینی بود که اندوه از قضا از دل آن چه که دورترین غرابت را با آن دارد به
بیرون تراوش می کند. ذهنم مشتت است و پراکنده می نویسم. دو روز است که غذای چندانی نخورده ام. فرصت آشپزی کردن ندارم
و از وقتی به خوابگاه رفته ام، یاد گرفته ام که در چنین مواقعی نسبت به گرسنگی بی تفاوت
باشم. دو روز است که نشسته ام در خانه. کار می کنم، صبح تا شب. طبق معمول کار بی جیره
مواجب. حاصل وسواس بیش از حد و ناتوانی در بی خیالی طی کردن نسبت به مسئولیت ناپذیری
دیگران. می گویند اگر سرت را با کار شلوغ کنی از خاطرت می رود دلشوره ها و نگرانی هایت.
دستکم موقتی. دو روز است موفق نشده ام هجمه ی پیش رونده ی اضطراب را به عقب برانم.
به آدم ها تلفن زدم. یا جواب ندادند یا در دسترس نبودند یا لابد نخواستند جواب
بدهند. توییت کردم، عکس هاشان را دید زدم؛ بیهوده بود. می دانستم و می دانم که پاسخ ندادن آدم ها دلیل بر بی مهری و کین توزی شان
نیست و لابد مشغله ای دارند و درگیر گرداب روزمرگی خودشان هستند. از صمیم قلب دوست داشتم دوباره یزد باشم و در حیاط مسجد جامع، زیر نور آفتاب، قدم بزنم و الله الله (عزاداری هیئت کوچه بیوک) را برای بار چندم گوش کنم آن قدر که زیباست و به دل می نشیند.
همیشه در
زندگی ام درگیر این تناقض بوده ام که چطور می شود منی که اینقدر اطمینان دارم از
ادراک تنهایی ام و در عذاب آورترین شرایط هم توانسته ام خودم را جمع و جور کنم و
از جایم بلند شوم، منی که آدم تسلیم شدن نیستم و هنوز آنقدر آرمانخواه هستم که
به سادگی نزنم زیر میز بازی، باز هم در لحظاتی آن چنان در تعین نایافتگی و خلا رها
میشوم که تنها جبر امور یومیه می تواند مرا به روال زندگی باز گرداند. دیروز، تقاطع کشاورز و کارگر، همان موقع که سوز و سرمای اول پاییز، بی خبر و آنی جاری شده بود در
خیابان ها، دقیقه ی دوم یا سوم آهنگ بود که آن لحظه ی دردناک و سوگوارانه ی گسست،
چونان مایع قیرگون مسمومی به درون تن و بدن و دست و پاهایم ریخت. چشم هایم را بستم
تا دیگر چیزی نبینم. مرگ رفیق یکی از رفیقانم، بیماری عزیز دوری که می رفت تا مرگ
دیگری را رقم بزند، بی خبری از آن دیگری، بی رحمی و بی ملاحظگی اش، همه و همه
تبدیل به حجم دربرگیرنده ای از وهم و هراس و حرمان و استیصال شده بود. پونژ می نویسد
فرد فرسوده است. آدمی اکنون به تار ریسمانی آویخته ست در حال فرسودگی و من انگار دارم
این فرسودگی را می بینم. از دیروز همه چیز دارد در بی زمانی و بی درکجایی اتفاق می افتد.
تکرار و تداوم تلاش های نافرجام برایم افسردگی و جمود را به ارمغان نیاورده اما سبب شده روز به روز آدم ها را پیکرهای ملول و مفلوج و بیماری ببینم که در
مقابل هم قرار می گیرند اما در حال محو شدن اند. صداها طنین ندارند، بدن ها رو به
اضمحلال اند و همه از هم می هراسند. احساس می کنم هر کوششی برای ارتباط با دیگران
مصادف شده است با نمایش جنون آمیز و حقارت باری از عجز و زبونی و ضعف. فرد فرسوده
است و فردیت، کنش های جمعی را خواسته و ناخواسته به محاق برده است. می دانم و
ایمان دارم که بارقه های امید تنها و تنها به میانجی گفتگو پدیدار خواهد شد ولی
نمی دانم چه زمانی و با چه ابزار و شیوه ای این گفتگو صورت فردانی خود را پشت سر
خواهد گذاشت تا ارتباط حقیقی ممکن شود.
*سطور شعری از مختاری