۱۳۹۶ دی ۲۴, یکشنبه

لطف کن و قداره ات را زیر لباست پنهان نکن

توی حمام توجهم جلب شد به چند تار مویی که ماسیده بود روی چاهک و می­ دانستم متعلق به من هم نیست. خواستم بردارم شان و بیندازم توی سطل آشغال. بعد نمی ­دانم چرا سرپوش چاهک را برداشتم و دیدم آن طرف سرپوش، توده لزج و تهوع آوری از مو و پوست و چرک و زخم کنده شده و چیزهای دیگر جمع شده. دست ­های تمیزِ تازه شسته ­ام را دراز کردم و آن توده را جدا کردم از سرپوش. احساس کردم دارم به موش مرده دست می­ زنم یا یکی دستم را گرفته و فرو کرده توی عفونت تخلیه­ شده دمل چرکین پای یک نفر. یه لحظه چشمم را بستم و بعد دوباره ادامه دادم به برداشتن موها و نجاسات. چرا این کار را کردم؟ چرا حتا نرفتم دستکش بیاورم؟ چون فکر کردم دارم ترس ­ها و تهدیدهای زندگی ­ام را با این حربه پس می­ زنم؟ با فرو کردن دست های تمیز عریان توی اعماق کثافات؟ درست مثل مامان. هیچ­وقت نشده چیزی خارجی، یک ماده، باعث شود چندشم شود. نه سوسک، نه چاه گرفته سینک ظرفشویی، نه زخم­ های عمیق، نه مدفوعی که چاه توالت را بند آورده. همیشه دست به کار شدم و سعی کردم خودم برطرف کنم وضعیت پیش آمده را. مانور جسارت و آمادگی برای موقعیت­ های آخرالزمانی و گروتسک فرضی ولی محتمل؟ تأثیر ناپیدا ولی عمیق مامان روی تمام وجوه شخصیتی ام؟ فکر می کنم می خواهم اول از همه به خودم ثابت کنم که برای حل مشکلاتم نیاز به کسی ندارم. نیاز ندارم آن کهن­ الگوی مذکر، آن توتم محافظ، سر برسد و با دست های قدرتمند مردانه اش نجاتم دهد. از تو ولی تنها یک درخواست دارم. می خواهم لطفی در حق من بکنی. یک روز که خیلی قبراقی و سرحال، قداره و پتک ات را هم همراهت بیاور. زل بزن توی صورتم، پتک را متداوم و در فواصل زمانی یکسان بکوب روی سرم و در همان حین بگو تو را هرگز هرگز هرگز دیگر به سوی خود نخواهم خواند. زودتر برایم قداره ببند، توی دهانم خاک بپاش و مرا از این گزاره های ترحم آمیز رمانتیک، از این گمان وهم آلود برهان. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...