۱۳۹۶ اسفند ۹, چهارشنبه

دریا خندید در دوردست


با دختربچه _به گمانم_ شش هفت ماهه ای در بغل نشسته بود روی پله های پل هوایی دم دانشکده. همان پلی که هر وقت سرویس نمی آمد، از روی آن گذر می کردیم و جلال را می رفتیم بالا تا برسیم به ایستگاه اتوبوس های امیرآباد و مسیر منتهی به خوابگاه. نمی دانم اصلن چرا فعل جمع به کار بردم در حالی که اغلب مواقع خودم تنها بودم توی آن مسیر. نشسته بود روی پل هوایی و من که استثنائن هندزفری توی گوشم نبود شنیدم صدایم می زند. گفت از ارتفاع می ترسد. گفت اگر می شود همراهی اش کنم از روی پل عبور کند. اولش باورم نشد. دستم را گرفتم پشتش ودیدم دارد قدم های متزلزلی بر می دارد با وجود بچه توی بغل و چادر. سعی کردم هدایتش کنم به جلو و گفتم می تواند بچه را بدهد به من. کودکش را که بغل کردم ترس برم داشت. که نکند حالا که بچه را سپرده به کسی بگذارد برود؟ نرفت. با هم از پله ها پایین رفتیم و بچه را دوباره دادم به زن مستأصل. آن یک دقیقه روی پل، بچه به بغل، آن لحظه ای که کلاه بافتنی اش را از جلوی چشمش کنار زدم و انگشت هایش را در دست گرفتم، انگار درست همان جا بود که فهمیدم بله، دیگر راه گریزی نیست. من حقیقتا دوست دارم مادر شوم. دلم می خواد یکی از همین ها بزایم و بزرگش کنم و از پل هوایی گذر کنیم با هم. دیگر ماجرا تصوری فانتزی_ اینستاگرمی ملهم از عکس های مادر و دخترها با لباس ست کرده یا ذوقی نوجوانانه و خام اندیشانه نیست. همان قدر که تصویر زندگی مشترک زیر یک سقف با یک نفر برایم مبهم و دست نایافتنی ست، به همان میزان بچه داشتن و مسئولیت بزرگ کردنش را پذیرفتن برایم بداهت و وضوح دارد.
اندرو وایِت تابلویی دارد که ترکیب رنگ ها و نور و کمپوزیسیون آن، یکی از غریب ترین مناظر دنیا را می سازد. وایِت خود درباره اثر می گوید «این تابلو تقریباً تمام فصول سال را نشان می دهد». زمان در این اثر متوقف نشده است بلکه اساسن وجود ندارد. بی زمانی مطلق. یک جور سکون و سکوت و وسعت ابدی. رفیقم گلنار _به درستی_ درباره این نقاشی نوشته بود که انگار همه رنگ ها، همه آبی ها و زردها و قرمزها با هم ترکیب شده اند و ماحصل آن، شده رنگ این منظره که واپسین رنگ جهان است. پوست جهان، آخر سر چنین رنگی خواهد داشت. روزها و شب های من پرملال نیست، افسردگی و جمود بر آن حاکم نیست اما گویی روح آن منظره از تابلوی وایِت به بیرون جهیده و مثل مایعی مرموز، جاری شده روی سنگفرش خیابان هایی که هر روز بر آن ها قدم می گذارم. انگار جراح یا  پرستاری باشم که نزد دیگران خیلی موجه و پرکار به نظر می آید. روزهایش به کار و مشغله و گه گاه تفریحی می گذرد ولی شب که می آید خانه، در اتاقی پرنور با دیوارهای سفید وخالی و مشرف به درختان بی بر و بار توی خیابان می نشیند، دفترچه ای را از کشوی میز چوبی قدیمی در می آورد، آن را باز می کند و اسم بیمارانی که زیر دستش تمام کرده اند را می نویسد. سیاهه نویسی از مرگ افراد، او را از کار کردن باز نمی دارد، سبب نمی شود خودش را توی خانه حبس کند اما می داند چنین اتفاقاتی هر روز برایش می افتد/ خواهد افتاد و او هم موظف است با وسواسی مثال زدنی تک تک جزئیاتش را ثبت کند و خوب فکر کند به آن اتفاقات و آن از دست رفتن ها. زندگی همچنان روال سابق خود را دارد. حتی ریتم آن بعضن تندتر هم شده است. چرخه تکرارشونده درس و کار و معاشرت و امور داخل خانه. ولی همه چیز رنگ آن تابلوی نقاشی را دارد و تنها رخدادی که می تواند لحظه ای رنگ ها را به تابلو برگرداند، چیزی ست شبیه ملاقات با آن کودک روی پل هوایی.


۱۳۹۶ بهمن ۱۴, شنبه

تصویرِ آرزو چو غباری به دستِ باد

دوباره خسته و مریضم. روزی چند بار دست می برم به چشم هام و می مالم حسابی. شب ها کم و دیر می خوابم و لابد گمان می کنم اینطوری، با قهوه و پلک زدن های محکم و بیش از حد، می توانم از عهده ضعف قوای جسمی ام بربیایم. دوباره بغض می کنم هر ساعت از روز. امروز. مثلن وقتی که عکس دسته جمعی شان را دیدم و فکر کردم کاش من هم آدمِ نزدیک رفیق هام بودم. آدمِ عکس ها و گعده های شان. با راح قرار کرده بودیم از آن دسته آدم ها نباشیم که پلیس مچ گیر اینستاگرم و بپّای لست سین می شوند. من نتوانستم ولی. هر بار که عکس های شان را می بینم، بیشتر در خود فرو می روم، صندلی فلزی زنگارگرفته خودم می شوم و تا می شوم روی خودم. مثل امروز سر دومین کلاسم که رفتم، نیم ساعت تمام هیچ چیز نگفتم. وارد کلاس شدم و ایستادم گوشه میز معلم. بچه ها جویا شدند، چیزی نگفتم. بعد آن ها پی حرف های خودشان را گرفتند و من هم صمّ بکم ایستادم روی تقاطع نور و سایه و تمام نیم ساعت به خودم گفتم این بچه ها گناهی نکرده اند، انرژی گور به گور شده ات را از هر قبرستانی شده پیدا کن و شرو کن به درس دادن. تا کی می خواهم به این وضعیت ادامه دهم؟ اصلن توان تغییر دارم؟ ندارم. مدت هاست که فقط خواب مدرسه می بینم. خواب مدیر و ناظم و بچه ها. خواب می بینم رفتم توی خانه های شان. وسط مهمانی های شان. خواب دیده بودم که مدیر بی همه چیز مدرسه توی خواب لب باز کرده و دارد ازم تشکر می کند. این قدرنادیدن همیشگی، این خزه بی رونقِ نشسته بر سنگ های مرداب بودن، نفسم را بند آورده. دو سال است دارم بیشتر از تک تک شان توی آن کثافتخانه جان می کنم، به شندرغازی که تف می کنند جلوی دست هام رضایت داده ام ولی هیچ هیچ هیچ نمی گویند خرت به چند. برای هیچکدام شان مهم نیست و من دارم دق می کنم از اینکه مثل تفاله جمع شده توی سینک آشپزخانه، نزد ایشان بی اهمیت و ناچیزم. دارم ذره ذره جوانی و علاقه و انگیزه ام را دست می کنم توی حلقم و می ریزم جلوی پای شان و آن ها عامدانه به چپ شان هم نمی گیرند. می دانم که تعفن و گنداب است آنچه تویش می زیند و نشخوار می کنند، می دانم که کلمات شان سنگ است روی گرده سیزیف؛ ولی این کابوس ها، این بغض کردن های گاه و بیگاه بهم ثابت کرده که هر قدر هم به خودم بقبولانم بی شرفی شان را، باز هم آدمم و نیاز دارم یک جایی، ولو برای لحظه ای دیده شوم، تشویق شوم. دریغ می کنند و من باز جسم چروکیده پرنده ای مرده می شوم؛ خشک و زبر و کرم خورده زیر آفتاب سرد زمستان. کاش دستکم توانایی ماشین وار او در بازگشت به مسیر زندگی را داشتم. کاش بلد بودم مثل او، فشار هر روزه کار و درس های تمام ناشدنی را تاب آورم، توی اعماق غوطه ور شوم و در پایان روز جان سالم به در برم. بلد نیستم. یادم نداد. من آبستن باقیات صالحات او بودم و در معرض گیاه شدن در پرتو نورهایش که رفت و همه چیز، نارس و ناتمام ماند و عقیم ماندم انگار تا آینده نامعلوم.

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...