۱۳۹۶ دی ۱۶, شنبه

(اینها فقط گزارش روزانه من است و ارزش دیگری ندارد)

 حالا دیگر می دانیم برخلاف دعاوی آن صورتک های فریبکار، آن تمثال های خیرخواهی که  پشت درهای بسته "رایزنی می کنند" و "هر کاری از دست شان بر آمده" دریغ نکرده اند، ابدن انتهای بحران نیست. حالا ما همگی درون بحرانیم. مثل برخورد امواج صوتی سرسام آور و نامنقطعی که پهنه ی عظیمی را درنوردد. حالا دیگر تک تک مان تلاطم آن را هر ثانیه از شب و روز خود حس می کنیم. دیگر خوش بینی ساده لوحانه کافی ست. نحوست، چشم دریده و وقیح در درگاه ایستاده و نگاه مان می کند و ما حالا تکه پاره های کشتی درهم شکسته ای هستیم در اقیانوس (چیزی دست یافتنی تر از کلیشه ها وجود ندارد. من حتی حوصله ی اندیشیدن به بداعت ادبی را هم ندارم). من ضعیفم. ما ضعیفیم. همه توان مان را از ما گرفتند. ما حالا تصاویر دوبعدی  ترس خورده ای هستیم که هر صبح از توی مسنجرها به هم سلام می کنیم و لبخند میزنیم تا فقط مطمئن شویم آدم دیگری را از دست نداده ایم. من سراپا خشمم، کینه ام، "واکنش احساسی" ام. تو اما از دنیای ناچیز و بی حادثه ات به حریم خصوصی من سرک می کشی و انتظار معاشرت و دل خوشی داری. تو قرار بود همان باشی که شش ماه و چند روز پیش گم کرده بودم (بابا لنگ دراز من؟ که باید سال ها منتظر پیدا شدنش بمانم؟). نبودی. حتا شبیهش هم نبودی. مشکل همیشگی زندگی ام: هیچ بشری با تصورات ایدئالم نمی خواند (هچکس جز او که دیگر نیست. یعنی هست و نمی خواهد در زندگی من باشد). هیچ آدمی در چارچوب ذهنی سفت و سختی که تنظیم کرده ام نمی گنجد. من، همان دختر عامه پسند معمولی ای هستم که زود شیفته ی ظاهر پسرها می شود. اما کمی بعد، وقتی آن مجسمه ی خوش تراش، آن آپولوی زمینی، دهان باز کرد، تُن صدا یا نحوه ی جویدن غذا یا شکل ادای کلمات یا حتا پرسیدن یک سوال پیش پاافتاده (که هر کسی ممکن بود بپرسد) سریع برآشفته و عصبی ام می کند. به تو گفته بودم که من علی رغم آنچه می بینی، بعضی مواقع آنقدر خودخواه و بی رحمم که خودم هم از تبلور آن حجم از افکار تیره به وحشت می افتم. گفته بودم آسیب می زنم و گوش ندادی مثل آن های دیگر. و حالا مجبورم تو را هم کنار بگذارم. تو که فروتنانه و بی هیچ چشمداشتی، از ارزشمندترین اوقاتت گذشتی برای من. تو که مرا مثل معشوقه های پاریسی رمان های نویسنده های قرن نوزدهمی تنها و تنها ستودی و من حتا نگذاشتم لحظه ای موضوع صحبت های مان تو باشی. میم، من حتا اسم واقعی ات را هم نخواستم یاد بگیرم، من که با قساوت تمام جرات بازیافته ات را ربودم، ولی این تو بودی که خواستی نقش قربانی را ایفا کنی و نقش دختر خودخواه شیفته ی توجه و تحسین را به من محول کنی.
کلافه ام. سردرگمم. می خواهم بنویسم اما سطوری که می نویسم به نظرم حقارت بار و بی ارزش اند. خلوص و صداقت ندارند و باسمه ای اند. نوشتن: کاتارسیس، شناور شدن در آب های راکد دریاچه ای دور، زیر نور در برگیرنده و اروتیک آفتابِ نه چندان تند قبل ظهر. تنها یک طناب پوسیده، یک زمین متزلزل و رو به تلاشی، مرا به جهان آدم ها وصل می کند و هر روز با جدیت مذبوحانه ای، با همان حقارت و واخوردگی همکلاسی های سفله و میانمایه ام در جلب نظر اساتید و حفظ نمرات شان، دست می برم به سمت آن ریسمان پوسیده ی سی ها بار گره خورده و دوباره از نو از هم گسیخته. به صورت های شان فکر می کنم. هر روز اسم های شان را مرور می کنم. مبادا از خاطرم بروند. با هر لبخندی، هر جست و خیزی، بلافاصله تلخی وجدان معذبی به سراغم می آید که شرایط ناگوار آن چهل و اندی نفر را به یادم می اندازد. ما حالا در قلب بحرانیم و هیچکس انگار چندان اهمیتی برای دهشتناکی و پلشتی فاجعه قائل نیست. من، مجهز به سلاح تمامی کتاب های جهان، مبهوت و مغبون گوشه ی اتاقی نشسته ام که از آن من نیست و نام آدم های عزیزی را می خوانم که تمام تاریخ معاصر و دلبستگی من اند. به آ گفته بودم که این بی دست و پایی و این عذاب وجدان یک روز از همین روزها به جنون می کشاندم. که نمی شود تا ابد سوگوار و ساکن نشست. "بیخود نترس ای بچه ی تنها". اما چه کار می شود کرد؟ این سوال را همه هر روز از هم می پرسیم. تن نیست آدمی، عدد است[1] و حالا این عددهای روی صفحه ی اسمارتفون ها، رفیق های من، عصاره ی ارزشمند شب ها و روزهای سپری شده اند و خاطرات و دردها و خوشی های مشترک. خنده های شان، سیگار کشیدن‌ ها و فندک قرض گرفتن ها، کلمات رکیک، لحن صحبت کردن هر کدام، طنازی ها و بی پردگی ها و لوس بازی های شان، صلابت و شورمندی آشکار در چهره ی تک تک شان در جلو چشمانم حاضر است. به هم فشردن دندان ها، فرو خوردن بغض، یکی دو قطره اشک، تمسک جویی از خاطرات، جمع آوری همه ی باقیمانده ی رویاهایت، تلاش برای بازیابی آن رویاها و تبدیل کردنش به نیروی فعاله ی ای که تو را به پیش برد. تو را به بقیه قطعه های خاموش سرگردان در آبی بی رحم و متلاطم متصل کند. من هیچوقت آدم ناامیدی مطلق هم نبودم. حالا دستکم وقتی اذا وقعت الواقعه می شود، جسارت زل زدن توی چشم های  فاجعه را داریم. هیچ روزهای خوبی نیست. هنوز هم شب ها فقط به آغوش تو، به گرمای تخدیری تن ترکه ای تو فکر می کنم و بعد انگار توده ای از گازهای  سمی را به درون استشمام کرده باشم، در رختخواب احساس خفگی می کنم و از فکر دهشتناک نبودنت، به خودم می لرزم. من با خوش بینی دیگر وداع کرده ام اما هنوز هم بنده ی آن عبارت بلانشو هستم که برای باتای نوشته بود این بن بست تنها زمانی تثبیت می شود که از پیدا کردن راه خروج دست بکشیم. تنها از دل این ناامیدی هاست که امیدی تازه سر بر می کشد (نقل به مضمون).




[1] شعری از آدونیس

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...