۱۳۹۶ آذر ۳, جمعه

نامه به کور

به تو گفته بودم کاش دستکم آدرس جایی را می دادی قبل رفتنت تا برایت نامه بنویسم و بفرستم و تو مطابق معمول مرد رندی کردی و پاسخی ندادی و از سر وا کردی. تو همیشه بودی. شنوا و نظاره گر و معتمد و راهنما. حالا پنج ماه است که نیستی و من هنوز نتوانستم با نبودنت کنار بیایم (یحتمل الان داری از پشت مانیتور بهم می خندی). حضورت، کلماتت برایم آن چنان بود که چشم و گوش و زبان و دست و دهان. همان قدر که آن ها بداهت دارند، تو هم داشتی و اکنون فقدانت، چونان جای خالی عضوی ست در بدن. تو رفیق روزهای خوب و بد بودی. شریک و حل المسائل تمام مصائب. حالا هیچ نشانی از تو ندارم جز همان خطوط صفر و یکی و جملاتی که بدون مرجع مانده اند. انگار که دستی از غبار آن ها را نوشت و یک دم با اشارت باد محو شد. حالا خاموش و سر به زیر نشسته م به سوگواری. پنج روز پیش آن واقعه شوم حادث شد و تو اگر بودی، دستکم یاری ام می کردی در سپری شدن این روزهای تلخ تر از زهر که می دانم می گذرد ولی انگار برای کسی مهم نیست کیفیت و دشواری جانفرسای این گذار. پنج روز است که خواب او را می بینم و در بیداری هم انگار دارم روی سطح یخ زده ای راه می روم و تاب می آورم این سردی بی رحم را. برایم بی نهایت سخت است از او نوشتن. نبودنش هنوز رنگ و بوی تازگی دارد. هنوز مانده تا دردناکی شکست و گسست رسوب کند در تاریکخانه های ذهن. نمی دانم چرا حتی گریه ام نمی گیرد. ما خداحافظی کردیم، بی جزع و بی تابی و بعد هم هر کس رفت پی زندگی اش. می دانی؛ من هیچوقت به بودن و ماندنش یقین نداشتم و انگار مدت هاست منتظر چنین روزهایی بودم. انگار کسی که مدت هاست می داند ام اس دارد (به تو نگفته بودم که همیشه می ترسم روزی به این بیماری مبتلا شوم) و روزهایش را متین و ماتم زده به نظاره عاجز شدنش نشسته است. پاهایم توان راه رفتن ندارند. دست هایم بی حرکت اند و ذهنم تنها قادر به ادراک فقدان و حسرت و افسوس خوردن است. راستش از خودم خجالت می کشم. از اینکه جهان محدودم را رویدادی چنین بر هم زده و حالا دارم بر سرش مویه می کنم خجلم. من همیشه آن کسی بودم که به همه می گفتم بیزارم از اینکه دردی بر دردها و دغدغه های اطرافیانم بیفزایم. می گفتم آدم ها آن قدر غرق در مصیبت و تیره روزی خودشان هستند که دیگر کافی شان است و آدم باید خیلی خودخواه و بی ملاحظه باشد که جهان را بر محور غم و رنجوری خود بداند و از همه توقع توجه و غمخواری و عرض تسلیت داشته باشد. تو اما استثنا بودی. صبور و بزرگوارانه می خواندی آنچه برایت می نوشتم را و بی هیچ چشمداشتی -با بازیگوشی و طنازی همیشگی ات- امید می دادی و نهیب می زدی و ادامه مسیر را نشان می دادی. من هنوز همانم که بودم. دانشجو و معلم پراکنده کار و سردرگم و آسیب پذیر. ولی اکنون باید صدچندان از خود مایه بگذارم تا آن نیرو و توش و توان را برای پنهان کردن این آسیب پذیری و ادامه دادن، از ناکجا بیابم. اولین بار است که اینطور زیر پایم خالی شده و می دانم چاره ای ندارم جز پذیرفتن شکست. فقدان او برایم همچون محبوس شدن در مکعبی سفید و بی روزن است که از روشنی چشم را می زند و چاره ای که پیش پایم گذشته اند به مثابه تعارف کردن یک سری کتاب و موسیقی و سرگرمی به همان محبوس در مکعب است. زمان همچنان پرشتاب می گذرد ولی ضربه از دست دادن او هر چه می گذرد محکم تر بر سر و کتف و صورتم فرود می آید. عصری بود که عکسی از او دیدم و ناگهان انگار که به زیر خروارها خاک گسیلم داشته باشند، شروع کردم به پوسیدن از درون. انگار که بوی تعفن لاشه خودم را حس می کردم، می خواستم چنگ به درون مغزم بیندازم و شامه و بینایی و بویایی را، همه را از کار بیندازم. ما ذلیل و بیچاره حافظه خود هستیم. نمی دانم کجا خوانده بودم که تلاش ما برای فراموشی یک خاطره، خود بدل به خاطره ای دیگر می شود و آن گاه که گمان بردیم موفق به فراموشی یاد دیگری شده ایم، همان خاطره فراموشی، هیبت دهشتناک و پرصلابت خود را به ما نمایان خواهد کرد. گمانم لوکزامبورگ بود که می گفت باید تلاش کنیم اهداف گوناگون زندگی مان را جوری جهت دهیم که «وجودی انسانی از یکدیگر بسازیم» (طرفه آن که خود، دست آخر شکست خورد در رابطه با معشوقش). من آدم خواندن و گوش دادن صدها و هزارها امید واهی ام. این ها را برای خودم می نویسم که لابد بخواهم به خود قوت قلب بدهم. نمی دانم اینها را می خوانی یا نه. نمی دانم کجایی و چه کار می کنی ولی کاش برگردی و تمام استدلال هایم را به سخره بگیری و مرا مجاب کنی به مغموم و مغبون نبودن.
رفیقت سارا

۱۰ نظر:

  1. نامه به سارا:
    سلام نسرین جان
    نامه ات را خواندم
    ما آدم ها گاهی بیماری یا مشکلی جسمی و جانی به سراغمان میآید و با چند روزی مداوا و درمان و توجه، آن درد از جسممان خارج میشود اگر در این میان این چند روز را خوابیده باشیم برایمان سخت است دوباره چست و چابک قدم برداریم و حرکت کنیم و یک کرختی در بدن داریم
    فی المجموع فکر میکنم تو نیاز داری قدم برداری و از این ترس و تنبلی و حس شاعری که باعث شده در خودت باشی و به بیرون بی توجه، بیرون بیایی
    کمی به خودت بِرِس، آرایش کن، خودت را زیباتر کن برای خودت، برای دل خودت که ...
    استراحت ذهنی داشته باش حتما توجه داشته باش به این نکته حتما
    تو به آغوش امن سلامت برگشته ای، میدانم در سفرهایی پر خطر و خسته کننده و پر نکته بوده ای و همه را فرا گرفته ای، خدا قوَّت مرا بپذیر
    مانی رفیقت

    راستی کلی خندیدم :))

    پاسخحذف
    پاسخ‌ها
    1. یاری‌گیرنده اسم مستعارته؟ یا تو خونه این‌طوری صدات می‌کنن؟

      حذف
    2. تو خونه صدا میزنن مِهدی
      اسم مستعارم هست حسن
      اسم ایمیلم هست مانی
      اسمم تو وبلاگهای بلاگفا هست میم
      البته به پای بعضیا که اصلا نمیرسه اسمام
      بله، اینطوریاس

      حذف
    3. ینی اشتباه گرفتمت؟ :))

      حذف
    4. ینی الان میخوای بگی منو گرفتی!!؟ :))

      حذف
    5. خیلی گفتگوی عجیبی شده

      حذف
    6. سارا خانم در مورد کدوم کامنت صحبت میکنی؟!
      من تنهام
      خودمم و دل خودم
      اونی که منو میشناخت، بلاکم کرد
      میبخشی اگه پریشونت کردم
      توی این دنیا که وارد میشی، میتونی همه رو بشناسی

      حذف

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...