۱۴۰۰ آذر ۲, سه‌شنبه

ناب و کمیاب

دوست فقیدم که ذهن زیبا و طنز یکه‌ای داشت، می‌گفت: «کتاب نخونید بابا. وقتی جنبه‌ش رو ندارید کتاب نخونید». اینها را من هرروز به خودم می‌گویم چون هم هرازگاهی کتاب می‌خوانم و هم آدم بی‌جنبه‌ای هستم. از قرار معلوم آدم در بیست‌وهفت‌سالگی خواه‌ناخواه بی‌‌جنبه و نابالغ است. نه آن‌قدر سنش زیاد است، نه آن‌قدر کم. هنوز سی‌سالش نشده تا آن اتفاقات اساطیری و اسرارآمیز برایش بیفتد اما از سن خامی و بی‌تجربگی هم گذر کرده. او در معاشرت‌هایش هنوز درگیر آزمون و خطاست و همیشه هم چشمش به اطرافیانش است تا ببیند با چه کسی، با چه جور آدمی می‌تواند بجوشد. مثلاً من خودم عاشق آدم‌های درس‌خوانده و جاافتاده و سن‌وسال‌دارم. همان‌ها که سیگارشان را حتماً خودشان می‌پیچند. آن‌ها که آمار آخرین کتاب‌های درآمده‌ را حتی قبل از اینکه سروکله‌شان در ویترین کتابفروشی‌ها پیدا شود دارند. حتی می‌دانند که ویراستار فلان نشر، در فلان روز به نویسنده‌ی صاحب‌نامی زنگ زده و آمار کتاب جدیدش را گرفته. آن‌ها سلیقه‌ی منحصربه‌فردی در انتخاب قهوه دارند؛ قهوه‌ی هرجایی به مذاقشان خوش نمی‌آید. حتماً یک ساقی آشنا دارند که سال‌هاست فقط به او سفارش می‌دهند و شراب دستساز کس دیگر را قبول ندارند. هر دو هفته یک‌بار در خیابان انقلاب پرسه می‌زنند تا از نزدیک با «مردم» دمخور شوند، با دستفروش‌های باصفای پیاده‌روها و پیرمردهای نازنین کوچه مهرناز گپ بزنند، در نایاب‌فروشی‌ها پرسه بزنند و کتاب‌های کمیابی که بوی خوش کاغذ قدیمی می‌دهند را بخرند. اگر به‌فرض بهشان بگویی آقای فلانی که کتابفروش است را دیده‌ای و با هم چاق‌سلامتی کرده‌اید، پشت‌بندش سریع می‌گویند که بابا فلانی که رفیق است و هر دو هفته یک‌بار در کتابفروشی‌اش با هم سیگار دود می‌کنیم.  و بعد با صدای آرام‌تر و درگوشی، جوری که انگار دارند سرّی را فاش می‌کنند می‌گویند حتی اگر مشتری نباشد،‌ بطری عرقی هم می‌آورد و یکی دو پیاله با هم می‌زنیم. اگر بگویی در کافه‌ای در میرزای شیرازی، برگر خوش‌طعمی خورده‌ای، سریعاً می‌گویند تو برگر کافه‌ای که تو کوچه پسکوچه‌های خیابان آبان، پشت درخت‌های بید پنهان شده را نخورده‌ای که اگر خورده‌ بودی به آن میرزاییه نمی‌رفتی. مثلاً اگر شروع کنی دو خط اخبار روز را جلوشان بخوانی رو ترش می‌کنند که بابا این چه کار عبثیست و چه فایده‌ای دارد و اخبار را فوقش باید هر دو هفته یک‌بار چک کرد و وقتی کتاب وجود دارد چرا باید اخبار خواند. اگر بگویی فلان قطعه‌ی موسیقی را اخیراً شنیده‌ای و خوشت آمده، یا پشت چشم نازک می‌کنند یا اظهار بی‌اطلاعی می‌کنند و بعد با گوشیشان یک قطعه‌‌‌‌ی موسیقی مربوط به شبه‌جزیره‌ی بالکان را (که دوستی در سفر اخیرش به آلبانی ضبط کرده و به‌طور اختصاصی در اختیارشان گذاشته) برای جمع خوش‌شانس پخش می‌کنند.

ازقضا بهداشت چشم و گوش هم ورد زبانشان است. آن‌ها رب‌النوع سلیقه‌ی پیراسته‌اند. خداوندانِ‌ تخطئه و تخریب آدم‌های بی‌استعداد، کارشناسان تشخیص بهترین‌ها، انسان‌های تودار و رمزآلود و درک‌ناشدنی، ستاره‌های درخشان محافل شبانه‌ی پایتخت. آن‌ها که حرفشان برو دارد، فصل‌الخطاب است. می‌توانند به طرفه‌العینی نظر جمع را به سمت گزینه‌ی دلخواه خود برگردانند. اگر بگویند فقط با سازی که من می‌زنم باید برقصید، بقیه به‌ناچار یا با علاقه می‌گویند سمعاً و طاعتاً. اگر بگویند همین حالا مجلس رقص تعطیل و هرکس از خودش صدای حیوان دربیاورد، حرف تمام شده ‌نشده، گاوها ماغ می‌کشند و اسب‌ها شیهه. همان‌ها که به نظرشان زن، زن است و مرد هم مرد. چون و چرا در این مقوله‌ها توی کتشان نمی‌رود، اتلاف وقت و بیهوده‌ست و اصلاً اینها چه بحث‌های چیپ و مبتذلی است که آن‌ها راه انداخته‌اند و به خورد اینها داده‌اند. همان‌ها که چند زبان بلدند و خوش‌صحبتند. آن‌ها که خوب می‌توانند با همه ایاق شوند. می‌توانند هرکس را که بخواهند شیفته‌ی خود کنند. که مو لای درز حرف‌هایشان نمی‌رود و اگر هم برود، نشان از کج‌فهمی دیگران است. آن‌ها که بلدند موضوع بحث را به‌موقع عوض کنند و به آن مسیری ببرند که پسند خودشان است. که اگر بحث خوب پیش نرفت، بزنند زیر میز و گفتگو را بی‌نتیجه اعلام کنند. لعنتی‌های باهوش و جذاب با صدای بم و گرفته‌ی سکسی. اگر جهان، جای درستی بود، اگر دور، دور متوسط‌الحال‌ها نبود، باید بهترین رستوران شهر، نام آن‌ها را روی بهترین و گران‌ترین غذاهایش می‌گذاشت.

 

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...