۱۳۹۶ شهریور ۲۳, پنجشنبه

من درختم تو باهار

با خودم می­ گویم کاش این دانشمندها بیایند یک مانیتور تاشو بسازند. یک چیزی که جمع کنی بگذاری توی جیبت، بعد هر وقت که چیزی برای نوشتن به ذهنت نمی­ رسید و تقلا می ­کردی برای یک جمله، آن را کانهو سفره از جیبت در بیاوری­ش، پهن کنی روی زمین، خودت بنشینی در میان و دست و پا بزنی، بلکم چیزی معنی داری آن وسط پدید آمد. نهال توصیه کرده بود که هر وقت دیدید ناتوان­ اید در نوشتن، شروع کنید به نوشتن همین عجز و ناتوانی و آن قدر ادامه دهید تا ما فی الضمیرتان بلخره خودش را روی کاغذ نشان دهد. مثلن بنویسید «الان نشسته ­ام روبروی مانیتور، صفح ه­ی ورد سفید است و چیزی ننوشت ه­ام. الان دارم ننوشت ن­هایم را می­ نویسم و ...» و الی آخر. حالا می­ دانم دست آخر انقدر که واهمه دارم از مواجهه با خروجی کار، تا به انتها فقط تکرار خواهم کرد: «نشسته ­ام روبروی مانیتور و هیچ گهی هم نخوردم آخر». نوشتن ولی بهانه ست، دستاویزی برای پرهیز از ادراک مستقیم پیچیدگی واقعیت بحران ساز پیش رو. دوست داشتم الان، امروز قهر کنم. با عالم و آدم. از این قهرها که فقط خانم گوگوش می­ تواند ادا و غمزه ­اش را بیاید و بعد همه را مجاب کند که درست می ­گوید و واقعن چه اشتباه بچگانه ­ای کرد که حرف­ های او را باور کرد. از همان قهرها که جایش توی فیلمفارسی ­ست. قهری که در عین این­که آبشخورش فقط ضعف و بی­قراری ­ست، اما به همه القا کند که اتفاقن قهر و ابا ورزیدنی از موضع قدرت است. که به بقیه بفهماند بله، این منم لوس و ریچل گرین، اما حق دارم این­جا برنجم و قهر کنم و تا شخص مذکور به منت­ کشی و پوزش­خواهی نیفتد، تغییر موضع نخواهم داد!
از نبودن بیش از حدش ناراحتم. از این­که عادتم داده تا مثل تازه ­عروسی که هر ماه منتظر آمدن نامزدش از سربازی ­ست، به انتظار دیدار او بنشینم، دل­ آزرده ­ام. دلم می­ خواست به جای ارسال مجازی آن زیباترین آهنگ آقای بنان -که «س»، به­ درستی کامل ­ترین اثر موسیقایی جهان گذاشته بود نامش را- آن را حضوری گوش می­­ دادیم با هم و بعد رو می ­کردم به او و می ­گفتم که از دنیای شما، بنان و مرضیه مرا بس. دوست داشتم در حضور او به جای اشتباهِ دستمال لک و پیس ­گرفته ­ی آشپزخانه اشاره کنم و غر شلختگی ­های همخانه ­ام را بزنم. حالا نه که برای زندگی روزمره تقدس خاصی قائل باشم و مثلن خدای ناکرده بخواهم خبط کنم و -مثل آن دو مجسمه ­ی بلاهت- از روزمرگی ­های پروانه ­ای­ و فرهنگی-هنری-اجتماعی-اعتدالی ­ام عکس بگیرم و بگذارم روی دیوار اینستاگرم یا حتا بدتر از آن بخواهم جایی بنویسم در ستایش روزمرگی­ های دوتایی­ مان. ولی خب قضیه برایم بسیار پیشینی ­تر و بافاصله ­تر از چنین ابتذالی ­ست. بیشتر میلی­ ست معطوف به بودن و زیستن در مجاورت دیگری از آن جهت که دیگریِ مهم زندگی توست و تجربه­ ی چنین بودنی برایت زیستنی دیگرگون را به ارمغان خواهد آورد.

عصری رفیق از­ هفت ­دولت ­آزادم آمده بود این­جا. از آن آدم ­ها که می­ دانی در زندگی­ شان تا به حال نشده است که نگران چیزی یا کسی شوند یا حرص چیزی را بخورند یا استرس بگیرند. یعنی فی­ المثل موقعیتی آخرالزمانی را تصور کنید که همه­ افتاده ­اند به جان هم و آدم­ خوب ­ها -به سبب  لوزری ابدی ­شان- دارند توسط آدم­ بدها آش و لاش می­ شوند و مرده­ ها وایت ­واکر شده­ اند و زمین ترک برداشته و از آسمان سنگ می ­بارد، بعد در همین اثنا به خط افق نگاه می ­کنید و می ­بینید یک نفر نشسته روی تخته­ سنگی و دارد روی لپ­ تاپش دکتر هوس می­ بیند، آن­ هم در حالی ­که یک چنگال به پایش فرو رفته و خون شتک زده به بیرون؛ آن یک نفر بدون شک همین رفیق من خواهد بود. امروز هم با همان بی­ خیالی ذاتی ­اش آمده بود نشسته بود جلوی من. داشت تعریف می­ کرد که وقتی بچه بوده ماشین ­شان را جلوی چشم ­شان آتش زده ­اند و شروع کرده ­اند به شعار سر دادن. یا وقتی که زلزله ­ی هولناکی را تجربه کرده بوده در نوجوانی. می ­گفت این ­جور اتفاق ­ها در زندگی، تو را برای تمام مصیب­ت های بعدی -حتا بدتر و سخت­ تر- آماده و پذیرا می ­کند و یک آن دیدم که حرفش در عین بداهت، چقدر درست است. نشان به آن نشان که بعد از آن دزدی کذایی و به سرقت رفتن -تقریبن- همه­ ی آن­چه برای به دست آوردن­ش تلاش کرده بودم (از دست­­نوشته ­ها بگیر تا کیف پول یادگاری مادربزرگ تا ترمه ­ی سال­ ها پیش یزد و مانتوی مورد علاقه و مشق­ های شاگردهام)، چقدر این «ترس از فقدان» برایم کمرنگ­ تر شده است. بعد از آن ماجرا دیگر کمتر غصه­ ی چیزهایی که گم می­ کنم یا به هر نحو دیگری از دست می ­دهم را می ­خورم. آن از دست دادن و به دست نیاوردنِ هیچ چیز بعد از آن یک ­جوری مرا تکان داد که بعید می­ دانم اتفاق دیگری به آن اندازه نقطه ­ی عطف زندگی­ ام شود. همین چند روز پیش طی اقدام شورمندانه ­ای تمام عکس­ های گوشی ­ام را به ­اشتباه حذف کردم و فکر می ­کنید بعدش چه شد؟ هیچی. حتا سراغ ریکاوری و این داستان­ ها هم نرفتم. خوبی ­اش این است که گمان می کنم در زمینه­ ی آدم ­ها هم همین ­قدر خردمند و وارسته شده ­ام. الان دیگر می ­دانم که انتظار همراهی دائمی و مؤانست همیشگی یک نفرِ دیگر، چقدر توهمی پوچ و خودفریبی ­ست. این­که می ­گویند دوست ­داشتن و علاقمندی به یک انسان دیگرْ صرفن پدیده ­ای زیستی ­ست یا به ­قول آن یکی، تنها ارضای ایگوی فربه ­شده­ ی خودِ فرد است را کاری ندارم. این را می­ خواهم بگویم که دست روزگار یک چیزی را خوب به من شیرفهم کرده: برقراری تعادل بین آرمان ­ها و مسئولیت ­های اجتماعی و آرزوها و آمال مربوط به زندگی شخصی تقریبن محال است. همیشه یکی بر دیگری غلبه خواهد کرد و این­جاست که اگر تمهیدات قبلی صورت نگرفته باشد، آشوب به پا خواهد شد. آدم­ها نمی ­توانند هم شریک بیست­ وچهاری زندگی هم باشند و هم به مسئولیت­ ها، تعهدات و اهداف اجتماعی و گروهی ­شان جامه ­ی عمل بپوشانند. به ­جد معتقدم این هم یکی از آن کلک­ های تاریخی ­ست که هالیوود و اعوان و انصارش کرده­ اند توی مخ ما جهان ­سومی ­ها. بله شما اگر سول­ میت خود را پیدا کنید، دیگر از آن به بعد زندگی­ هر جفت ­تان با هم سینک خواهد شد و انگار نه انگار که مسئولیت­ هایی از قبل وجود داشته که تحت­ الشعاع این وضع جدید قرار خواهد گرفت. اینستاگرم و اصلی­ هایش هر روز به صفحات گوشی ما هجوم می­­ آورند که بگویند رمز موفقیت آدم­ های موفق، در درجه ­ی اول جفت­یابی و در درجه ­ی بعدْ ورود همه ­جانبه به تمام ساحت ­های زندگی جفت مذکور است. می خواهم بگویم رابطه­ ای که با همراهی دائمی هر دو نفر در تمامی برنامه­ های زندگی جفت­ شان پیش می ­رود، یا محتمل نیست یا اگر هم محتمل باشد اساسن چیز مهمل و بیهوده­ و دست چندمی ­ست که هیچ برآیند مهمی نخواهد داشت. آن قدر همیشه وقت کم­ است و فرصت­ ها محدود که دستکم برای من پذیرفتنی نیست اگر آن زمان را صرف برنامه ­ی جنبی دونفره ­ای کنم. نمی ­خواهم موارد استثنائی را منکر شوم ولی هر انسان متعهد -به لحاظ اجتماعی و ­سیاسی- و کارآمدی که من دیده­ ام، بخش قابل توجهی از زمانش را تنهایی سر کرده است حتی با وجود بودن در یک رابطه. آن اوایل که بهم می­گفت من اصلن وقت بودن در یک رابطه را ندارم، به سخره گرفته بودمش و می­ گفتم تو فکر کرد­ه ­ای دُن ژوانی چیزی هستی لابد که از این اداها می ­آیی. الان ولی به او حق می­ دهم تا حد زیادی. می ­دانم که هنوز هم او باهار است و من زمین  و دوری­ اش دشوار و تاب­ نیاوردنی ولی شوربختانه باید بلخره با این حقیقت روبرو شد که آدم ­ها حتا بعد از شروع یک رابطه­ هم بسیاری از ابعاد زندگی­ شان از هم جدا خواهد بود. یعنی اگر نخواهند روند زندگی هم را مختل کنند و همان کارایی سابق را داشته باشند و در عین حال دائمن هم بیمناک نباشند که من ناچارم از فلان کار مهمم بزنم برای اثبات تمایلم به استمرار این رابطه، چاره­ ای ندارند جز این­که فقدان موقتی­ هم را به رسمیت بشناسند.

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...