۱۳۹۶ دی ۱۷, یکشنبه

دل ز دست غم مفر ندارد

ظهر توی جاده سعی کردم کتاب بخوانم ولی دیدم نمی ­توانم و می ­خواهم هر چه زودتر تسلیم تکان ­های خلسه ­آورِ مداوم اتوبوس شوم. چشم ­هایم را که باز کردم دیدم پسر دوازده سیزده ساله ­­ای که روی صندلی آن ­سوتر تنها نشسته بود و بوی آشنا و نوستالژیک رطوبت روستایی خانه ­ی یکی از عمه-هایم را می ­داد، مدت­ هاست زل زده است بهم و من که پالتو ام را در آورده بودم، نمی ­دانستم با دست­ هایم کدام قسمت از بدنم را بپوشانم. یاد پسربچه ­های شب های عربی پازولینی افتادم (یا 21 گرم ایناریتو؟ چه اهمیتی دارد؟) و رویم را برگرداندم و به خواب رفتم. یک لحظه شاید اتوبوس متوقف شد و من از خواب پریدم و دیدم دست­ راستم را گذاشته ام کمی بالاتر از ران پای راست. دیدم پسرک همچنان با نگاه خیره اش، اندام مرا می کاود. خجالت کشیدم، خودم را جمع و جور کردم و سعی کردم تا رسیدن به مقصد نگاهم را از آن پسربچه بدزدم و آن جا بود که فهمیدم چقدر مدت هاست احساس عدم امنیت می کنم و تا چه پایه اعتماد به نفسم سقوط کرده است. امشب سعی کردم مثل تو و دیگران همراه با صدای موسیقی مشغول نوشتن شوم. نتوانستم. و الان دارم با خودم فکر می کنم منی که از پس انجام همزمان دو کار بر نمی آیم، شاید آن­قدرها که تصور می ­کردم باهوش و تیز و فرز نیستم. شاید خیلی معمولی ­تر از آنی هستم که این همه سال راجع به خودم فکر می ­کردم. یک دختر خیلی معمولی که فقط دارد تلاش می­ کند متفاوت و ویژه به نظر بیاید. کاش یک نفر بهم توهین می­ کرد. کاش یکی محکم می ­خواباند زیر گوشم. کاش توی خیابان بهم متلک می­ انداختند. کاش کاش تنها یک نفر پیدا شود که بی­ اندازه عصبانی ­ام کند. تا دیگر -ساعت­ ها بعد از دیدن تو- ناگهان با تصویر خیالی ات بلند بلند دعوا نکنم و اشک نریزم. کاش همان ساعت­ ها پیش، بیشتر روی موضعت پافشاری می ­کردی. کاش بیشتر خشمگینم می­ کردی تا خشمی که مدت ­هاست از تو، از این روزها توی دل دارم را مثل دخترهای هیستریک توی فیلم ها بر سرت خالی می کردم و بعد می زدم بیرون. تو داری آن­قدر لاقیدی و کلبی ­مسلکی به خرج می دهی که من تمامن خلع سلاح شده ام. من مقابل تو هنوز هم بی­ زبانم و مفلوج. انگار سکته­ کرده باشم، آرواره ­هایم مقابلت از کار می ­افتند و بعد پنداری مایع چرکین شیری رنگ دلمه بسته ای را سرانده باشند توی شقیقه ها و پشت چشم­ هایم، احساس گیجی و اشمئزاز می­ کنم. نه از تو. از خودم؟ نمی ­دانم. فقط می ­دانم که این حسادت آخر مرا از پا می ­اندازد. حسادت به همه آن هایی که تو را همان­گونه که هستی از آن خود دارند و من نه. از تمامِ تو، تنها نادیده گرفتن­ هایت نصیب من است

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...