ظهر توی جاده سعی کردم کتاب بخوانم ولی دیدم نمی توانم و می خواهم
هر چه زودتر تسلیم تکان های خلسه آورِ مداوم اتوبوس شوم. چشم هایم را که باز
کردم دیدم پسر دوازده سیزده ساله ای که روی صندلی آن سوتر تنها نشسته بود و بوی
آشنا و نوستالژیک رطوبت روستایی خانه ی یکی از عمه-هایم را می داد، مدت هاست زل زده است بهم و من که پالتو ام را در آورده بودم، نمی دانستم
با دست هایم کدام قسمت از بدنم را بپوشانم.
یاد پسربچه های شب های عربی پازولینی افتادم (یا 21 گرم ایناریتو؟ چه اهمیتی
دارد؟) و رویم را برگرداندم و به خواب رفتم. یک لحظه شاید اتوبوس متوقف شد و من از
خواب پریدم و دیدم دست راستم را گذاشته ام
کمی بالاتر از ران پای راست. دیدم پسرک همچنان با نگاه خیره اش، اندام مرا می
کاود. خجالت کشیدم، خودم را جمع و جور کردم و سعی کردم تا رسیدن به مقصد نگاهم را از آن
پسربچه بدزدم و آن جا بود که فهمیدم چقدر مدت هاست احساس عدم امنیت می کنم و تا چه
پایه اعتماد به نفسم سقوط کرده است. امشب سعی کردم مثل تو و دیگران همراه با صدای
موسیقی مشغول نوشتن شوم. نتوانستم. و الان دارم با خودم فکر می کنم منی که از پس انجام
همزمان دو کار بر نمی آیم، شاید آنقدرها که تصور می کردم باهوش و تیز و فرز
نیستم. شاید خیلی معمولی تر از آنی هستم که این همه سال راجع به خودم فکر می کردم.
یک دختر خیلی معمولی که فقط دارد تلاش می کند متفاوت
و ویژه به نظر بیاید. کاش یک نفر بهم توهین می کرد. کاش
یکی محکم می خواباند زیر گوشم. کاش توی خیابان بهم متلک می انداختند.
کاش کاش تنها یک نفر پیدا شود که بی اندازه عصبانی ام
کند. تا دیگر -ساعت ها بعد از دیدن تو-
ناگهان با تصویر خیالی ات بلند بلند دعوا نکنم و اشک نریزم. کاش همان ساعت ها پیش، بیشتر روی موضعت پافشاری می کردی. کاش بیشتر خشمگینم می کردی تا خشمی که مدت هاست از تو، از این روزها توی دل دارم را مثل
دخترهای هیستریک توی فیلم ها بر سرت خالی می کردم و بعد می زدم بیرون. تو داری آنقدر لاقیدی و کلبی مسلکی
به خرج می دهی که من تمامن خلع سلاح شده ام. من مقابل تو هنوز هم بی زبانم و مفلوج. انگار سکته کرده باشم،
آرواره هایم مقابلت از کار می افتند و بعد پنداری مایع چرکین شیری رنگ دلمه بسته
ای را سرانده باشند توی شقیقه ها و پشت چشم هایم، احساس گیجی و
اشمئزاز می کنم. نه از تو. از خودم؟ نمی دانم.
فقط می دانم که این حسادت آخر مرا از پا می اندازد. حسادت به همه آن هایی که تو را
همانگونه که هستی از آن خود دارند و من نه. از تمامِ تو، تنها نادیده گرفتن هایت
نصیب من است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر