۱۳۹۶ آذر ۸, چهارشنبه

تبالک

هنوز که هنوزه وختی اسمتو می بینم انگار که صاعقه در لحظه ازم رد می شه. کافیه یه لحظه با خودم فکر کنم که دیگه پذیرفتم نبودنت رو. اونوقت اسم لعنتیت میاد اون گوشه سمت چپ خودشو نشون میده _مسلمن نه برای من_ و من از نو تیکه تیکه می شم می ریزم رو زمین متزلزل زیر پام

۱۳۹۶ آذر ۶, دوشنبه

به امید روزی که جلسه ای وجود نداشته باشد

دیروز جلسه دیدار با والدین بود. یک دوجین معلم نشسته بودیم پشت میزها توی سالن اجتماعات. والدین (بخوانید مادرها و یک دو تا پدر) توی صف، پشت میز منتظر می ماندند تا نوبت شان بشود و بیایند با معلم بچه شان صحبت کنند. راجع به چه؟ هیچ. مطلقن هیچی. می آیند کارنامه را می گذارند جلوی شما و بعد شروع می کنند به نسق کشی که اوهوی زنک به چه حقی به عزیزدردانه من به جای بیست فی المثل نوزده دادی؟ بعد حالا تو هم هر چه توضیح دهی که ببین بزرگوار این دخترت می آید سر کلاس فقط میزش را خط خطی می کند و می رود تا هفته آینده. مگر زیر بار می روند؟ حاشا و کلا. یکی از مادرها نشسته بود جلوم و می گفت ببخشید اصن درس شما مگه توی کارنامه هم اومده؟ گفتم بله و نشانش دادم. بعد شرو کرد به زرنگ بازی که اگر راست می گویی چه تکالیفی داده بودی به بچه م؟ توضیح دادم و گفت خب ببینید خانم، من و دخترم هر دو نه تلویزیون می بینیم نه از شبکه های اجتماعی خبر داریم. نه که فک کنید خانواده بسته ای هستیم ها، نه. اصن علاقه ای به دیدن و شنیدن اخبار نداریم. نمی دانم شاید توقع داشت به او کارت صدآفرین بدهم. آفرین پدرت که فقط اخبار حراجی های مانگو را داری و بس. یا آن یکی، خانم پروتز، بهم می گفت که بله نمره های بچه ام خیلی پایین آمده و می دانم به خاطر علاقه اش به تئاتر است و دیگر نمی خواهم او را بفرستم کلاس تئاتر. حالا بیا و قانعش کن که بابا تنها دلخوشی زندگی این بچه را ازش نگیر. بعد همه شان هم می پرسند ببخشید شما توصیه ای چیزی ندارید؟ انتظار دارند مثلن من هم (مثل باقی معلم ها) بساط نسخه پیچی ام را دربیاورم، بنویسم بله کتاب تست فلان روزی سه ساعت، یک ساعت بازخواست بابت نمرات و تکالیف و به طور خلاصه یک سوزن جوالدوز تهیه کنید و روزی یک سانت فرو کنید تو مغز بچه
حالا بعد جلسه والدین تا خواستیم برویم مدیر آمد توی راهرو که همکارهای محترم جلسه شورای دبیران طبقه پایین. شده ایم یک عده آدم جلسه برو. فلانی کجا می ­روی؟ جلسه. فردا برنامه­ ات چیست؟ جلسه. جلسه و حناق. تو جلسه دبیران، روی میز، شیرینی میوه های اضافی جلسه دیروز هیئت مدیره را چیده بودند (یعنی یه تعداد موز تغییر رنگ داده و سیب هایی که میزبان توی ظرف می گذارد و می داند به همان صورت دست نخورده باقی می مانند)، مدیر شروع می کند به خواندن اسامی بچه ها از روی دفتر کلاس و معلم ها نظرشان را راجع به آن فرد می گویند. معلم ریاضی (که گویا تازه وضع حمل کرده و هر روز عکس بچه اش را نشان ما می دهد و ما هم موظفیم غش و ضعف کنیم برایش) می گفت فلانی خب خنگ است دیگر. یا آن یکی همین قدر کشش دارد. من داشتم سومین لیوان چایی ام را سر می کشیدم که حرف میم شاگرد خوش صدایم شد. می گفتند مادرش آمده و گریه کرده. بعد گفتند آره چون هیکل بزرگی دارد و پوستش ناجور است اعتماد به نفس پایینی. دارد. بعد آخی آخی گفتند و رفتند نفر بعدی. آها فلانی؟ چرا انقد شلخته لباس می پوشد؟ و من اینطور بودم که خب لعنتی ها شلخته لباس پوشیدن شد دلیل؟ با سپیده سعی کردیم به ایشان بگوییم که بابا محض رضای خدا کمی حواس تان باشد که خودتان هم دارید نقش کاتالیزور طرد این بچه ها را ایفا می کنید. که توی خرفت پیزوری باید بفهمی که بچه ای که اعتماد به نفس ندارد نیاز دارد چتر حمایتی ای از جانب تو برایش ایجاد شود که کمکی باشد برای پذیرفته شدنش در جمع سایرین. خیار و نارنگی ها یکی یکی پوست می کندند و اسامی پشت هم خوانده می شد. عاشق و شیفته دانش آموزان ساکت و بی زبان و مطیع و نمره بگیر اند. می گفتند فلان دانش آموز برخلاف پارسال، امسال دیگر دل به کلاس می دهد و آن شیطنت سال پیش را ندارد. برق زرنگی و پیروزی را می توانستی توی چشم هاشان ببینی از اینکه توانسته اند افسار یک بچه ی دیگر را هم به دست بگیرند و ترمزش را بکشند. بعد یک ساعت و نیم وقتی نامه های توبیخ و تمجید خطاب والدین بچه ها آماده شد به هم خسته نباشید گفتند و ختم جلسه را اعلام کردند. تنها نقطه روشن؟ اینکه فهمیدم یکی از شاگردهایم همان معلم ریاضی را دست انداخته و او نفهمیده.

۱۳۹۶ آذر ۳, جمعه

نامه به کور

به تو گفته بودم کاش دستکم آدرس جایی را می دادی قبل رفتنت تا برایت نامه بنویسم و بفرستم و تو مطابق معمول مرد رندی کردی و پاسخی ندادی و از سر وا کردی. تو همیشه بودی. شنوا و نظاره گر و معتمد و راهنما. حالا پنج ماه است که نیستی و من هنوز نتوانستم با نبودنت کنار بیایم (یحتمل الان داری از پشت مانیتور بهم می خندی). حضورت، کلماتت برایم آن چنان بود که چشم و گوش و زبان و دست و دهان. همان قدر که آن ها بداهت دارند، تو هم داشتی و اکنون فقدانت، چونان جای خالی عضوی ست در بدن. تو رفیق روزهای خوب و بد بودی. شریک و حل المسائل تمام مصائب. حالا هیچ نشانی از تو ندارم جز همان خطوط صفر و یکی و جملاتی که بدون مرجع مانده اند. انگار که دستی از غبار آن ها را نوشت و یک دم با اشارت باد محو شد. حالا خاموش و سر به زیر نشسته م به سوگواری. پنج روز پیش آن واقعه شوم حادث شد و تو اگر بودی، دستکم یاری ام می کردی در سپری شدن این روزهای تلخ تر از زهر که می دانم می گذرد ولی انگار برای کسی مهم نیست کیفیت و دشواری جانفرسای این گذار. پنج روز است که خواب او را می بینم و در بیداری هم انگار دارم روی سطح یخ زده ای راه می روم و تاب می آورم این سردی بی رحم را. برایم بی نهایت سخت است از او نوشتن. نبودنش هنوز رنگ و بوی تازگی دارد. هنوز مانده تا دردناکی شکست و گسست رسوب کند در تاریکخانه های ذهن. نمی دانم چرا حتی گریه ام نمی گیرد. ما خداحافظی کردیم، بی جزع و بی تابی و بعد هم هر کس رفت پی زندگی اش. می دانی؛ من هیچوقت به بودن و ماندنش یقین نداشتم و انگار مدت هاست منتظر چنین روزهایی بودم. انگار کسی که مدت هاست می داند ام اس دارد (به تو نگفته بودم که همیشه می ترسم روزی به این بیماری مبتلا شوم) و روزهایش را متین و ماتم زده به نظاره عاجز شدنش نشسته است. پاهایم توان راه رفتن ندارند. دست هایم بی حرکت اند و ذهنم تنها قادر به ادراک فقدان و حسرت و افسوس خوردن است. راستش از خودم خجالت می کشم. از اینکه جهان محدودم را رویدادی چنین بر هم زده و حالا دارم بر سرش مویه می کنم خجلم. من همیشه آن کسی بودم که به همه می گفتم بیزارم از اینکه دردی بر دردها و دغدغه های اطرافیانم بیفزایم. می گفتم آدم ها آن قدر غرق در مصیبت و تیره روزی خودشان هستند که دیگر کافی شان است و آدم باید خیلی خودخواه و بی ملاحظه باشد که جهان را بر محور غم و رنجوری خود بداند و از همه توقع توجه و غمخواری و عرض تسلیت داشته باشد. تو اما استثنا بودی. صبور و بزرگوارانه می خواندی آنچه برایت می نوشتم را و بی هیچ چشمداشتی -با بازیگوشی و طنازی همیشگی ات- امید می دادی و نهیب می زدی و ادامه مسیر را نشان می دادی. من هنوز همانم که بودم. دانشجو و معلم پراکنده کار و سردرگم و آسیب پذیر. ولی اکنون باید صدچندان از خود مایه بگذارم تا آن نیرو و توش و توان را برای پنهان کردن این آسیب پذیری و ادامه دادن، از ناکجا بیابم. اولین بار است که اینطور زیر پایم خالی شده و می دانم چاره ای ندارم جز پذیرفتن شکست. فقدان او برایم همچون محبوس شدن در مکعبی سفید و بی روزن است که از روشنی چشم را می زند و چاره ای که پیش پایم گذشته اند به مثابه تعارف کردن یک سری کتاب و موسیقی و سرگرمی به همان محبوس در مکعب است. زمان همچنان پرشتاب می گذرد ولی ضربه از دست دادن او هر چه می گذرد محکم تر بر سر و کتف و صورتم فرود می آید. عصری بود که عکسی از او دیدم و ناگهان انگار که به زیر خروارها خاک گسیلم داشته باشند، شروع کردم به پوسیدن از درون. انگار که بوی تعفن لاشه خودم را حس می کردم، می خواستم چنگ به درون مغزم بیندازم و شامه و بینایی و بویایی را، همه را از کار بیندازم. ما ذلیل و بیچاره حافظه خود هستیم. نمی دانم کجا خوانده بودم که تلاش ما برای فراموشی یک خاطره، خود بدل به خاطره ای دیگر می شود و آن گاه که گمان بردیم موفق به فراموشی یاد دیگری شده ایم، همان خاطره فراموشی، هیبت دهشتناک و پرصلابت خود را به ما نمایان خواهد کرد. گمانم لوکزامبورگ بود که می گفت باید تلاش کنیم اهداف گوناگون زندگی مان را جوری جهت دهیم که «وجودی انسانی از یکدیگر بسازیم» (طرفه آن که خود، دست آخر شکست خورد در رابطه با معشوقش). من آدم خواندن و گوش دادن صدها و هزارها امید واهی ام. این ها را برای خودم می نویسم که لابد بخواهم به خود قوت قلب بدهم. نمی دانم اینها را می خوانی یا نه. نمی دانم کجایی و چه کار می کنی ولی کاش برگردی و تمام استدلال هایم را به سخره بگیری و مرا مجاب کنی به مغموم و مغبون نبودن.
رفیقت سارا

۱۳۹۶ آبان ۲۷, شنبه

هر زن شرقی، یک عصیان

تصویر یکی از فتوحاتش را گذاشته بود و زیرش هشتگ زده بود فروغ، عصیان زن شرقی. تصوری که از فروغ فرخزاد دارند همین است. یک زن دیوانه و بی اعصاب با ذهن مغشوش که راه می رود در کوچه خیابان و مدام «عصیان» می کند. ایماژی توی این مایه ها که مثلن فروغ بوده و ماشین دوستپسر بی خاصیتش. بعد او می رفته عصیان می کرده و با سوئیچ، دور ماشین خط می انداخته یا مثلن می رفته از خودش عکس نود (Nude) می گرفته و آن را آویزان می کرده روی دیوار خانه پدر مادرش. دارم عکس های توی اتاقش را می بینم. دستکم بیست و هشت فریم از خودش در زوایای مختلف. با سیگار، با موی خیس، توی قبر (!)، با گریه و ریمل پخش شده. هیچ اشکالی ندارد. به هر حال ما کی باشیم که بخواهیم راجع به عکس های شخصی و حریم خصوصی دیگران اظهار نظر کنیم؟ ماجرا آنجا بغرنج می شود که پای تمام این عکس ها و متن ها، یک هشتگ فمینیسم و زنان و مقاومت و امثالهم هم می گذارند. (البته وقتی ما تهمینه میلانی و بهاره رهنما را به عنوان بزرگان و ائمه فمینیسم در ایران داریم، دیدن چنین مواردی نباید آنچنان تعجب برانگیز باشد). طرف -طرف که می گویم مترجم و نویسنده  وسخنران و مبلغ و مروج همان فمینیسم مادرمرده است- می آید با آب و تاب می نویسد که آی شمایی که از آن ور بام افتاده اید، اصلن حواس تان هست که زن است و زیبایی اش؟ که از زمان آدم ابوالبشر زن می رفته خودش را بزک دوزک می کرده؟ چرا نمی فهمید زیبایی در ذات زن هاست؟ چرا نمی خواهید دست از حسادت تان نسبت به زنانی که عمل زیبایی انجام می دهند بردارید؟
واقعن هیچ چیز برای فمینیسم وطنی ضروری تر از این نقادی ها نیست. [نویسنده مذکور در ادامه با خود می گوید خب برنامه امروز برای به لرزه در آوردن پایه های مردسالاری چیه؟ آها فهمیدم؛ یه کلوزآپ
  از خودم با سیگار. چه ایده بکر و رادیکالی]

۱۳۹۶ آبان ۱۷, چهارشنبه

مث شِکلایی که ابرا می سازن

نشسته­ ام در حیاط دانشکده و «چو اسیر دام تو ام» را گوش می کنم. میم آن را برایم فرستاد چند روز پیش و چقدر نیاز داشتم به شنیدن صدای دلکش. دلم می­ خواهد فقط به موسیقی گوش کنم و هیچ نکنم. هیچ فکر نکنم. فکرم کماکان مشوش است. نمی ­دانم از چه  می خواهم بنویسم. می دانی؛ درست همان موقع که فکر می­ کردم همه چیز به ثبات حداقلی رسیده است، دوباره غافلگیرم کردی. همان لحظه­ ای که فکر می ­کردم دیگر تکلیف همه چیز مشخص است. ما مدام سعی می ­کنیم واقعیت را در قالب ادراک خود بریزیم. مدام تلاش می ­کنیم تا روایت خود را از واقعیت عرضه کنیم اما انگار حواس ­مان نیست که این واقعیت آن­ چنان سیال و لغزنده است که گویی هرگز فرا چنگ ما نخواهد آمد. ما همواره دست به جمع­ آوری شواهد می­زنیم، کنش ­ها و واکنش ­های هم را دوباره تفسیر می ­کنیم، همیشه دنبال سرنخی هستیم برای ادراک بهتر قضایا ولی انگار واقعیت همواره یک گام از ما جلوتر است. می ­دانی؛ عمیقن نگرانم از رسیدن به آن نقطه ای که ترس از سو تفاهمات و مناقشات، خود راه بر گفتگو می بندد. آن لحظه ای که به خود ظنین می شوی و گمان می کنی سکوت و چشم پوشی بهترین راه است برای توقف و نرسیدن به نقطه بحران. برای جلوگیری از تکرار سرگیجه ای که آدمی را وادار می کند به بستن چشم ها [اما ما در هر حال چشم ها را می بندیم. ما آدم های گریزیم و جرات مواجهه صادقانه با یکدیگر را نداریم]. 

اینکه مدام در خوف و رجا نگه می­ داری ­ام بیش از پیش بی ­تابم می ­کند. به تو گفته بودم که اخیراً جقدر شیفته­ ی سیلویا پلات شده­ ام. چقدر به او و دغدغه­ هایش احساس نزدیکی می­ کنم. چقدر هراسی که به جان او افتاده بود، بند بند وجود مرا هم فرا گرفته است و چقدر ناتوانم مانع پیشروی آن ترس فراگیر شوم. پلات در جایی از خاطراتش می­ نویسد کاش کسی بود که خود واقعی ­اش را به او بنمایاند. کسی که بتواند به نظراتش در مورد خود اعتماد کند. می ­دانی من گمان می ­کردم تو برای من همانی. که بودی. که هستی ولی آن­ قدر خود را از من دور نگه داشته ­ای که دیگر نمی ­توانم هیچ اطمینانی به حضورت داشته باشم. به من گفته بودی که خودت هم بیزاری از این شرایط ولی جبر زمانه از من و تو پر زورتر است (و چه خوش باورانه نام جبر را نمی پذیری و می گویی این وضعیت انتخاب توست ولی از آن راضی نیستی). من حرف ­های تو را می ­خواهم. کلماتت را می ­خواهم و تو روز به روز بیشتر دریغ می­ کنی. از اینکه این ­چنین خود را دور از دسترس من قرار داده ­ای احساس فقدان می­کنم. من تو را برای خود دارم و انگار ندارم. این­ها را برای تو می ­نویسم و می­ دانم نمی ­خوانی. از حضورت واهمه دارم. بودنت نگرانم می ­کند. واقعیت این است که من به نبودنت اطمینان بیشتری دارم و همین اطمینان چون حس بازدارنده ­ای حتی به خیالاتم هم نهیب می ­زند. من حضور دیگران را نمی ­خواهم. تو برایم کافی هستی ولی انگار من برای تو نه. من به بودنت نیاز دارم ولی تو انگار نه. نمی ­دانم باید به کدام فکر و خیال میدان دهم. نمی­ توانم بپذیرم که حضورت نقطه ضعفی ست برایم. هرگز نمی­ خواهم که برای تو و مهم­ تر از همه برای خودم، تصویر آن موجود ضعیف وابسته را تداعی کنم. من گمان می­ کردم در زندگی پرمشغله و پرحادثه هر دو مان، میان انبوه کارهای ناتمام و نیمه­ تمام، حضور تو، همراهی تو، نقطه­ ی امن و مطمئن جهانم خواهد بود. تو هستی و نیستی. تو رنگ نداری، بی­ شکلی، از دست رونده­ ای. و من همه­ ی این­ ها را می ­دانم ولی باز هم نگاهم -شاید ساده لوحانه و سهل انگارانه- تنها معطوف به همان سوسوهای روشنایی­ ست. من الکن­ ام. روبروی تو ساکت و ساکنم. چگونه می­ توانم حضور ناپیدای تو را ادراک کنم؟ چگونه می ­توانم با کلماتی که از من دریغ می ­کنی با تو حرف بزنم؟ به من بگو عطش، چگونه بی ­زبان بیان شود؟ 

۱۳۹۶ آبان ۱۴, یکشنبه

یادداشت های یک معلم آرمانخواه علیه مشاور مدرسه

از دیروز چشم هایم عفونت کرده است. دکتر دو تا قطره و یک پماد داده که استفاده کنم. قطره ها را گرفته ام جلوی آینه. دستم را گذاشتم روی پلک بالایی و سعی کردم یک قطره در هر یک از دو چشم بریزم. تلاش بی فایده. همه ش سرازیر شد روی گونه. دوباره سعی کردم. نوک قطره به عدسی چشم برخورد کرد و بیشتر دردم آمد. سین پیشم نیست. همیشه فکر می کردم همخانه برای همین اوقات عجز است. که نیست. امروز در مدرسه یکی از شاگردانم برایم قطره ها را ریخت. عصری هم یکی از هم دانشکده ای ها (که البته وجدان معذبم راضی تر خواهد بود اگر بگویم رفیق سابق و هم دانشکده ای فعلی). امروز توی مدرسه نزدیک بود با مشاور دعوایم بشود. گفته بود الا و بلا توی دفتر کلاس باید بنویسی وضعیت کلاس و بچه ها را. من هم نوشتم. نوشتم بچه ها گفته اند از مشاورهای شان می ترسند و به خاطر آن هاست که تنها چیزی که در مدرسه برای شان مهم است، نمره است. حوالی ظهر از دفتر مرا خواستند (انگار که مراسم تکرار خاطرات روزهای مدرسه رفتن خودم باشد). گفتند برو دفتر کلاست را بیاور و گزارشت را بخوان. میم، مشاور پایه ای که من درس می دهم _که همیشه لبخندی همچون لبخند سلاخ بر زبان بسته هایی که به مسلخ می روند را دارد_ دست چپش را به کمر زده بود، ابروهای تتوشده اش را بالا داده بود. از آن مدل ابروها که زن ها در چهل سالگی صاحب می شوند و گمان می کنند زیبایی میانسالی در همین مدل ابروهاست، ابروهای تتوشده ی بدرنگ بالارفته. و می گفت این گزارش شما بی معنی ست. باید اسم دانش آموزان را بنویسی تا با آن ها «صحبت» کنم وگرنه این مدل گزارش دادن از نظر من محلی از اعراب ندارد. «صحبت» کنم. امام حسینی شما مشاورها فقط برنامه تان گفتگو و انتقادپذیری و دلسوزی ست. همین پارسال بود که توی دفتر، به مدیر می گفت که اجازه بدهید فلانی را از سر کلاس بیرون بیاورم و «استنطاق» کنم. در مدرسه جز شاگردهایم، بقیه شان متفق القول از من بدشان می آید و منتظر فرصت هستند تا به بهانه های مختلف انزجارشان را یادآور شوند. هرچقدر من شیفته تدریس و دانش آموزانم هستم، آن ها به همان میزان -بلکم بیشتر- از من و شیوه تدریسم بیزار اند. تابستان می خواستند عذرم را بخواهند و فقط به خاطر پادرمیانی رفیق عزیزی راضی شدند که امسال هم مرا استخدام کنند. 
از تمام مناسبات مبتذل و غرق در کثافت و لجن آموزش و پرورش و علی الخصوص مدارس غیرانتفاعی بیزارم. در مدرسه توان اجرایی هیچ اقدامی خارج از چارچوب مورد پذیرش شان را ندارم و وقتی حرف از چارچوب پذیرفته شده می زنم، منظورم چیزی در حد توزیع کاغذ آچار بین دانش اموزان کلاسم است. یک ماه تمام است که به دریوزگی افتاده ام تا حضرت اشرف شان، سالن اجتماعات را برای نیم ساعت به من و شاگردهایم بدهند تا فیلم هایی که پارسال ساختند را اکران کنیم. امروز فردا می کنند و پشت گوش می اندازند. یک عده معلم گیج و گنگ و خرفت نشسته اند دور هم و تمام برنامه شان این است که این بچه ها را عاصی کنند و انگ بزنند و درنهایت به بره های مطیع خودشان بدل کنند. آن روز نشسته بودم در دفتر مدرسه -میعادگاه سفلگی و حرامزادگی-  پیش باقی معلم ها. یکی شان می گفت فلان داشن آموز افسرده ست. فکرهای مسمومی دارد و دارد باقی همکلاسی هایش را هم مثل خودش می کند. آن یکی می گفت من دانش آموز خنگ نمی خواهم و فلانی مث مادرش کودن است( کاش می توانستم داد بزنم، توی صورتش داد بزنم و بگویم کودن و فرومایه تو و امثال تو هستید). بحث ها همین قدر تخصصی و حرفه ای دنبال می شد تا اینکه معلم تازه وضع حمل کرده ای آمد توی دفتر. این را بگویم که معلم ها در مدارس دخترانه جنون تعریف و قربان صدقه رفتن معلم های زائو را دارند. معلم های مجرد همیشه در حاشیه هستند -چه بهتر- و مهم ترین چیزی که باید در دفتر درباره آن صحبت شود، تم مهمانی تولد بچه هایی ست که پس انداخته اند. همیشه به خودم یادآوری کرده ام که تو قرار نیست الگوی این بچه ها باشی و خود را عامل مهم تغییر در زندگی شان تلقی کنی. اینها را می دانم اما از طرفی هم نمی خواهم ناامیدشان کنم. می خواهم دستکم کنارشان حضور داشته باشم. بودن کنار دانش آموزانم برایم آن کیفیت یگانه ای را به همراه داشته است که به معنای وسیع کلمه «انسانی» است. از همراهی شان انرژی می گیرم و شیفته شنیدن حرف های شان هستم. مدرسه برای شان محمل بازتولید و تشدید ترس های فروخورده است. ترس هایی که بعضن حتا خود واقف نیستند به سرمنشاش. آن وقت اولیای مدرسه آن چنان مراقبت و تنبیهی برای شان علم می کنند که فوکو اگر بود می توانست مجلد دوم و سوم و چندم را هم بر اساس ماوقع کنونی تالیف کند. 
آن روز زنگ تفریح، چند نفر از شاگردان پارسالم دوره ام کرده بودند. با من که می خواهند حرف بزنند اول دور و بر را نگاه می کنند تا ناظم و مشاور آن ها را نپاید. ک _همان افسرده منفور ناظم ها که پیش چشم شان چونان عفونتی ست چرکین که به بقیه هم سرایت می کند_ رو کرده بود به من و همان سوال هایی را می پرسید که همه دختر دبیرستانی ها دنبال پاسخش هستند ولی می دانند مطرح شدنش مصادف است با طرد و سرکوب. من،  در مدرسه ای که کار می کنم احساس طردشدگی می کنم. می خواستم به ک این را بگویم ولی نگفتم. تا جای ممکن سعی می کنم متوجه بار عذاب آوری که مدرسه روی دوشم می گذارد نشوند. با تمام وجود دلم می خواهد بتوانم آن جرات از دست رفته را باز یابم. بتوانم بمانم و معلم شان باشم. چند روز پیش که خبر رسید عذر مدیر دپارتمان مان را خواسته اند (همان که پادرمیانی حضور مرا کرده بود) بیشتر نگران و مضطرب شدم. کاش دست از سرم بردارند. 



»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...