۱۳۹۶ دی ۲۱, پنجشنبه

صدای توی فیلم گفت: نگران نباش. به زودی همه چیز بهتر می شه.

امروز زودتر از روال معمول دو هفته اخیر از خواب بیدار شدم. خوابیدن، مکانیزم دفاعی آدم های ضعیف النفسی مثل من علیه همه تشویش ها و طفره رفتن ها و به تعویق انداختن ها برای فراموش کردن هرچند موقت تمام کابوس های عالم واقع. مثل فرو رفتن توی عمق تشک ابری نرم زهواردررفته ای که گوشه فراموش شده ای افتاده. هوا طبق معمول روزهای گذشته ابری و گرفته و نفسگیر و خفقان آور است. برای بار چندم دلم پنجره اتاق خانه قدیمی مان را خواست که رو به درخت ازگیل و پنجره چوبی خاکستری و راه پله باز می شد. هوای مرطوب و تر و تازه ای که ای کاش آدمی همچون بنفشه ها می شد با خود ببرد هر کجا که خواست. به شدت نیاز دارم بروم سفر. شده برای یک روز. به رشت یا شیرگاه یا نوشهر. شاید هم به همدان یا مریوان. هر جایی جز اینجا. تا بتوانم اول از همه برای مدت کوتاهی هم که شده نفس بکشم و بعد مثل حشره ای سبک و ظریف، پوست اندازی کنم. به وضعیت اولیه ام برگردم و دیگر فکر نکنم منافذ پوستم، چاه های مسدود لجن آلود و خزه بسته فاضلاب هستند که بوی بد و گندیدن و پوسیدگی را سبب می شوند. بعد بر می گردم سر جای همیشگی ام و دوباره می شوم همان سارای شوخ طبع و مهمل گو و زیاده خواه همیشگی. دوباره آدم ها را دعوت می کنم به خانه ام و از نو عاشق می شوم. احساس می کنم ماشین بی مصرفی شده ام که کارش فقط دریافت محتواست. مرتبط و نامرتبط. خوراک حاضر و آماده، حاصل نبوغ دیگران برای القای این نکته به خودم که دارم کار مفیدی می کنم و اینطور نیست که تمامن وقتم را به بطالت گذرانده باشم. شده ام ماشین مصرف مکانیکی نوشته ها و فیلم ها و سریال ها. بی ذره ای تفکر و تعمق. نشخوار هر روزه حرف ها و استدلال هایی که متعلق به من نیست. زالوی مکنده کوگیتوی دیگران. آن وقت ها که او بود، آن ماه های انتظار زجرآورِ شیرین، تمام پشتکارم بسته به او بود. از دیدنش انرژی می گرفتم و ترغیب می شدم بیشتر بخوانم و ببینم و بنویسم. اصلن فکر می کنم شاید دیدن سرانگشت های چالاک و طربناک او حین ضرب گرفتن بود که بهم انگیزه مجدد داد تا دوباره شروع کنم به ساز زدن (خدایا کمکم کن از پس هزینه کلاس موسیقی توی ماه های آینده بر بیایم و دوباره ساز زدن را رها نکنم). دیشب فیلم جدید گرتا گرویگ را دیدم و فهمیدم به او حسودی ام می شود. به او، به پلات، به وولف، به لوکزامبورگ و به تمام زن های موفق دیگری که اغلب شان وقتی کم سن تر از من بودند مسیر زندگی شان را پیدا کردند و به خلاقیت شان اجازه بروز دادند. به س. گفتم که بالاخره شغل آینده ام را انتخاب کرده ام. می خواهم معلم مدرسه بمانم. علی رغم اینکه می دانم ممکن است یک روز دیگر نگذارند به تدریس در نظام فاسد_مفسد و همانندساز استاد-شاگردی شان ادامه دهم چون نتوانسته ام مجری خوبی در برابر چشم سراسربین شان باشم. به هر حال همین که توانسته ام قدری از ابهام سرگیجه آورِ دل به هم زننده آینده کم کنم، برای اکنونم کافی ست. 
این روزها کتاب خاطرات سیلویا پلات شده کتاب بالینی ام. دارم روزهای بیست و شش سالگی این راوی اعجوبه آشفتگی مدام را می خوانم و حتا نمی خواهم یک لحظه به این فکر کنم که سه سال بعد خودکشی می کند. هر روز بعد خواندن کتاب به خودم همان کلمات پلات را یادآوری می کنم: بیشتر بنویس، سَبْک خودت را پیدا کن، تقلید نکن. تا به حال کتابی نبوده که تک تک جملاتش، تمام آنچه مدت هاست قصد گفتنش دارم را آن قدر دقیق و هنرمندانه بیان کرده باشد. باید بیشتر بنویسم. بیشتر با آدم ها معاشرت کنم، بیشتر کار کنم. نوشتن همان شوقی را بهم می دهد که چیدن و بوییدن سبزی ها و خیارهای درختی باغچه خانه سابق مان. باید یک روز بروم به ایوان مورد علاقه م و رو به آن دیوار قهوه ای رنگ سترگِ چین دار، رو به سفیدی کف آلود و تعمیددهنده آب بنشینم و هیچ نکنم جز نوشتن. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...