۱۳۹۶ مرداد ۲۹, یکشنبه

لعنت بر کارپه دیِم

از آدم هایی که جدی نمی گیرند خوشم نمی آید. اگر می توانستم جسارت بیشتری به خرج دهم حتی می نوشتم بدم می آید. به اینها اگر چاقوی فرو رفته در پهلویت را هم نشان دهی یک "سخت نگیر" می گویند، سیگاری برای خودشان می پیچند و شروع می کنند به دود کردن. اگر بگویی حال خوشی نداری، در جواب یکی از آن گیف ها و صورتک های بی مزه شان را می فرستند و باز هم می گویند "سخت نگیر بابا تو هم". اگر بگویی نه اوضاع مالی ات تعریف دارد و نه حال روحی ات، یک استیکر کارپه دیِم برایت می فرستند  و بهت توصیه می کنند که مثل آن ها بروی در کلاس یوگای شین -دوست دختر پ- شرکت کنی و بعد با همکلاسی های یوگا دسته جمعی بروید کویر، ستاره تماشا کنید و لیبیدوی بیش فعال تان را به وضعیت استثنائی ای که لابد فضا ایجاب می کند بسپارید. به این ها اگر بگویید که بابا برو کله ی خرفت و مسخ شده و پوکت را از توی آن مسنجر بی مصرفت بیار بیرون، چار تا خبر گوش کن، کمی توجه کن به چیزهای غیر "باحال" دور و برت، کمی ازحدود چاردیواری فانتزی و گل و بلبلت گردن بکش و دو قدم آن ور تر را هم ببین، آن وقت باز هم می گویند بی خیال، چه کاری ست حالا؟ طرف حاضر نیست حتی برای لحظه ای آن نقطه ی امن ساختگی اش را رها کند، از جهان قلابی اش پا به بیرون بگذارد و قدمی در واقعیت بردارد، بعد آن وقت ورد هر روزه اش هم فحش و فضیحت به این زندگی ست. یعنی برنامه ی هر روز بواقع اینطور است که تا ظهر بخوابد، ظهر نعش بی خاصیتش را بلند کند و ببرد سر چاه خلا، بعد سیگار و جواب دادن پیام های بی معنی دوستان مهمل تر از خودش، بعد هم از این کافه به آن گعده تا دم صبح. حالا حرف ها هم یا حول محور خیانت فلانی به آن دیگری ست، یا نئشگی و تلاش برای باحال بازی. دیگر به هر حال سفره ی ابتذالی ست که پهن شده و هر کسی باید سهم خود را بردارد. آن وقت ترجیع بند همه ی حرف ها هم یک چیز بیشتر نیست: سگ بزند به این زندگی و وای که این زندگی فقط غم و بدبیاری نصیب ما کرد و چقدر ما بدبخت و بیچاره ایم و بعد هم دوباره از سر گرفتن مباحث قبلی. باشد، قبول، اصلن زندگی تو هم سخت، اصلن به فرض که تجربه ی دعوت نشدن در مهمانی رفقای پوچت خیلی تجربه ی تروماتیکی برایت بوده و روانکاوت هم توصیه کرده که باز پیشش بروی و با هم راجع به آن حرف بزنید، به فرض که معشوق بیکاره ات با تو تمام کرده و الان دو سال است که دیگر رد شدن از فلان خیابان احساسات پاکت را جریحه دار می کند، ولی بیا و خوبی کن و دیگر فکر نکن که این ها تو را متخصص درد و رنج شناسی کرده است. که می توانی با استناد بهشان رو کنی به بقیه، سر تکان دهی و بعد از مکثی بگویی "می فهمم چی میگه. منم خیلی وختا زندگیم اینجوریه" و بعد هم اضافه کنی "اما چیزی که بهم کمک کرد این بود که دیگه سخت نمی گیرم به خودم. دیگه بسمه" انگار که همین الان این نکته به او الهام شده باشد و بخواهد با همین دو جمله به طرفه العینی اوضاع آشفته را برای همه یکرویه کند. بعد هم خوشحال و مغرور از این همه گره گشایی در زندگی مردم سیگار دیگری می گیراند و زیر استوری تمامن بدیعش می نویسد اوری ثینگ ایز بول شت. می دانیم بابا. تو خودت یک نمونه ی عینی

۱۳۹۶ مرداد ۱۲, پنجشنبه

صبر از تو کسی نیاورد تاب

دارم به محافظه کاری و رواداری تو فکر می کنم موقع حرف زدن از خودت و من. بعد احساس نگرانی می کنم از بی پروایی و مصر بودن خودم تو بیانگری و ادای کلمات. نکنه اون دیوار نامرئیِ فیمابین که آدما هیچوخت نمی فهمن اولین آجرش چطوری بینشون چیده شد، همینجور جاها شکل می گیره؟ این سوال و خیلی سوالای دیگه رو ازت نمی پرسم ولی اگه به زبون نیارم، دستکم بهشون فکر می کنم؛ بیشتر به حرفا و جوابای تو در نسبت با خودم. همیشه وقتی میری بعدش فکر می کنم به چیزایی که گفتی. به تک تک کلمه هایی که به زبون آوردی. به نگاهت. به لبخندت. به دستات. به فاصله و سکوتی که میون حرکات و کلماتت می ذاری. البته بلافاصله بعد رفتنت هم نه. معمولاً صبر می کنم تا حسابی خوابم بگیره بعد همینطور که چشام بسته ست و ذهنم آماده ی خواب، با فکر حرفا و کارای تو خوابم ببره. اون حال معصومانه و کودکانه ای رو دارم که آدما اول دوس داشتناشون تجربه ش می کنن. هیجان و بی تابی توام با کنجکاوی و میل به اکتشاف.   

شاهین به نقل از کالوینو یه جا نوشته بود که نقاشی واقع گرا به مثابه ثبت تصویریه که انگار تو چشمای مدوسا نگاه کرده و تبدیل به سنگ شده. نقاش واقع گرا حیات و زندگی ابژه ی نقاشیش رو ازش می گیره و شمایل سنگواره ای ازش ارائه میده. نقاشی و هنر راستین اما نمیاد همونجور نعل به نعل جزئیات رو به تصویر بکشه بلکه میاد روایت خودش رو از سوژه ش ارائه میده و در فراسوی اون تصویر آینه گون به دنبال حقیقت سوژه ش می گرده. به گمونم فکر کردن به آدمام همچین خصلتی داره. من تو رو تو ذهنم از نو خلق می کنم. همین الان که دارم می نویسم و بازم بهت فکر می کنم، دارم درواقع تو رو تو خیال خودم بازآفرینی می کنم. اینکه حرفات چه معنایی داشت، چرا درنگ کردی تو پاسخ به فلان سوال، چرا اون روز دیرتر اومدی و ... جواب همه ی این سوالا رو باید خودم به خودم بدم. اونم تو شرایطی که تو کلمه های محدودی در اختیارم گذاشتی. اصلاً به گمونم یکی از دلایلی که باعث می شه روابط گرفتار منجلاب ابتذال شن، همین طلب مدام پاسخ همه ی پرسش هاست. بی ذره ای باریک بینی و درنگ، بدون اینکه کمترین کوشش فکری حقیقی ای از جانب پرسنده ی سوال صورت بگیره. آدونیس یه جا میگه: «زنگ می زند زبان/ هر چه بیشتر بگوید/ زنگ می زند چشم/ هر چه کمتر ببیند». منم می خوام ازین به بعد بیشتر ببینمت. بهتر ببینمت. راستش اون روز که ع -با حسن نیت تمام- گفته بود که باید تا می تونید با هم حرف بزنید، کمی نگران شدم. انگار که نفس «حرف زدن» تا سر حد تکرار و بیهودگی خودش نوعی فضیلت باشه. الان ولی از اون نگرانی اثر کمی مونده. الان دیگه می دونم که نمی خوام وادارت کنم به ابراز کلامی. در حال حاضر فکر می کنم بیشتر از هر وقت دیگه ای، واقفم به معنی سکوت و مکث کردن ها و فاصله انداختن ها. تو اثر هنر منی. من تو فکر و خیالم از نو سراغت میام

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...