۱۴۰۰ اسفند ۱۲, پنجشنبه

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها[2]، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرکت پیوسته در محیط دایره می‌گمارند، بی‌هدف، بی‌مقصد. کلمه‌‌ی اشتباهی همان صدای آزاردهنده‌ای را دارد که کشیدن ناگهانی گچ روی تخته. همان حس ناخوشایند آنی‌ای را سبب می‌شود که تماس اتفاقی با دستی که به‌شدت عرق کرده.

اما گاهی پژواک برخی کلمات بیشتر ادامه می‌یابد و در لحظه متوقف نمی‌شود. کلمات می‌توانند فضاسازی کنند، می‌توانند هوا را طوری به گردش درآورند که طنینشان شنونده را وادار به ایستادن، وادار به توقف و توجه کند. «درخشان» را در نظر بگیریم. انگار وقتی دال با قاطعیت ادا می‌شود و به خ و شین می‌پیوندد، وقتی سه هجا کامل ادا می‌شود، حسی از احترام و مرعوب‌شدن توأمان را در گوینده برمی‌انگیزد. درخشیدن. درخشش. درخشان. اگر بپرسی یک پدیده چه وقت از سوی دیگران متصف به صفتی تمایزبخش و برتری‌دهنده خواهد شد، یحتمل پاسخ خواهند داد قریحه‌ی آدمی. این ذوقِ تربیت‌یافته است که چیزی یا کسی را «درخشان» و منحصربه‌فرد می‌داند و دیگری را نه. اما اگر یک گام عقب‌تر بگذاریم و بپرسیم چه چیز آن ذوق و قریحه را شکل داده، آن‌گاه پاسخ چیست؟

در ذهن من، همواره مردی میانسال با موهای جوگندمی و دستانی بی‌قرار، «درخشان» را ادا می‌کند. این کلمه برایم بیشتر حکم مُهری را دارد که ایگویی خوش‌تراش با بازوهای استروئیدی، از جیب بیرون می‌آورد و بر پیشانی این یا آن اثر می‌نشاند. انگار پارچه‌ی حریر اسودی است که حاج‌آقا فلانی (که بزرگ‌ترین دکان راسته متعلق به اوست) برای عروس جاسنگین خانواده سوغات آورده. «درخشان» نامیده شدن، واجد شکلی از بُرندگی است. صورتی استعاری از کلامی که دلالت بر تمایز و خاص‌بودن دارد و قسمی از برتری را جستجو می‌کند. انگار بر زبان آوردنش، گردی از ذرات رنگی براق را در فضا پراکنده می‌سازد. مثل صحنه‌ای از یک داستان پریان. گوینده چوب جادویی‌اش را به حرکت در می‌آورد و ذرات درخشنده در هوا پراکنده می‌شوند. جادو به دنبال تغییر ماهیت چیزهاست حال آنکه اینجا، چوب جادویی در کار تحسین و  تقدیس فریب‌کارانه‌‌ایست که پویایی را از چیزها می‌گیرد و آن‌ها را به اجسامی صلب و بی‌روح بدل می‌سازد، به صورتک‌هایی که ستایشگران صرفاً می‌توانند ثنای آن را بگویند. یک داستان پریان قلابی. 

قبل‌ترها به‌وفور دوست داشتم چیزها و آدم‌ها را درخشان بنامم. حالا اما با اکراه آن را به زبان می‌آورم و فقط در موقعیت‌های خاص و نادر از آن استفاده می‌کنم. ماجرا صرفاً تن‌زدن از کاربرد یک واژه یا یک عبارت نیست. آن‌چه محل اعراض است، استفاده‌ای بی‌محابا و بدون ظرافت از کلماتی است که دیگر نمی‌توانند همچون صافی عمل کنند. نمی‌توانند معیار و محک باشند. بر محوری که سراسر آن را نقاط نورانی (عبارات درخشان) پوشانده، احتمالاً تنها حاشیه‌ها و فرورفتگی‌های غبارگرفته و تاریک است که واجد حقیقتی است. 

آرنت در سال ۱۹۶۴ در پاسخ به سوال مصاحبه‌گر درباره‌ی میزان اثرگذاری‌ آثارش بر دیگران می‌گوید: «اگر بخواهم پاسخی آیرونیک بدهم، باید بگویم این پرسش، پرسشی مردانه است. مردان همواره می‌خواهند به طرز وحشتناکی تاثیرگذار باشند[3]. «آیا من خودم را اثرگذار می‌پندارم؟ نه. من می‌خواهم بفهمم. و اگر دیگران چیزی را همان‌طور که من فهمیده‌ام بفهمند، این حسی رضایت‌بخش به من می‌دهد، حسی مانند درخانه‌بودن یا بودن در میان هم‌نوعان.[4]» درخشش و درخشان بودن (که مطلوب خیلی‌هاست)،‌ برای من چیزی از جنس همان اثرگذاری و متمایزبودنی است که آرنت آن را به سخره می‌گیرد. در چنین وضعیتی نوشتن (و هر نوع عمل خلاقه‌ی دیگر) نه آرمان خاصی را بازمی‌تاباند،‌ نه به منظومه‌ای بزرگ‌تر شامل تلاش‌های نظری و عملی متصل می‌شود. بلکه تنها و تنها میلی را منعکس می‌کند برای سرآمد بودن،‌ برای درخشش، برای نفوذ و اثرگذاری. حالا دیگر یاد گرفته‌ام که هرجا چشمم به چیز «درخشان»ی خورد،‌ با احتیاط بیشتری به آن نزدیک شوم. درخشش خیلی وقت‌ها از جنس نور طلایی آن لوسترهای گران‌قیمت و بدقواره‌ی حاجی‌پسند است. به ‌عبارت دیگر:

 

"May words one day be

More than just gray bones"[5]



[1] وام‌گرفته از شعر بوکوفسکی

[2] این یادداشت کوتاه رو دو سال پیش برای بیدارزنی فرستادم که البته بعد از انتشار، به علت کاربرد اشتباه یک لغت فرانسوی در متن، بلافاصله حذفش کردن. بنابراین فک کردم اینجا بگذارمش،‌ با کمی تغییر. از سرگیجه‌ای نوشتم که حین شنیدن کلمه‌ی «درخشان» و هم‌خانواده‌هاش بهم دست می‌ده. 

 

[3] Hannah Arendt: The Last Interview & Other Conversations, Brooklyn, NY: Melville House, 2013

[4] https://www.radiozamaneh.com/301971

[5] https://paulweinfieldtranslations.wordpress.com/2015/04/25/yves-bonnefoy-may-this-world-endure/

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...