۱۴۰۰ اسفند ۱۲, پنجشنبه

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها[2]، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرکت پیوسته در محیط دایره می‌گمارند، بی‌هدف، بی‌مقصد. کلمه‌‌ی اشتباهی همان صدای آزاردهنده‌ای را دارد که کشیدن ناگهانی گچ روی تخته. همان حس ناخوشایند آنی‌ای را سبب می‌شود که تماس اتفاقی با دستی که به‌شدت عرق کرده.

اما گاهی پژواک برخی کلمات بیشتر ادامه می‌یابد و در لحظه متوقف نمی‌شود. کلمات می‌توانند فضاسازی کنند، می‌توانند هوا را طوری به گردش درآورند که طنینشان شنونده را وادار به ایستادن، وادار به توقف و توجه کند. «درخشان» را در نظر بگیریم. انگار وقتی دال با قاطعیت ادا می‌شود و به خ و شین می‌پیوندد، وقتی سه هجا کامل ادا می‌شود، حسی از احترام و مرعوب‌شدن توأمان را در گوینده برمی‌انگیزد. درخشیدن. درخشش. درخشان. اگر بپرسی یک پدیده چه وقت از سوی دیگران متصف به صفتی تمایزبخش و برتری‌دهنده خواهد شد، یحتمل پاسخ خواهند داد قریحه‌ی آدمی. این ذوقِ تربیت‌یافته است که چیزی یا کسی را «درخشان» و منحصربه‌فرد می‌داند و دیگری را نه. اما اگر یک گام عقب‌تر بگذاریم و بپرسیم چه چیز آن ذوق و قریحه را شکل داده، آن‌گاه پاسخ چیست؟

در ذهن من، همواره مردی میانسال با موهای جوگندمی و دستانی بی‌قرار، «درخشان» را ادا می‌کند. این کلمه برایم بیشتر حکم مُهری را دارد که ایگویی خوش‌تراش با بازوهای استروئیدی، از جیب بیرون می‌آورد و بر پیشانی این یا آن اثر می‌نشاند. انگار پارچه‌ی حریر اسودی است که حاج‌آقا فلانی (که بزرگ‌ترین دکان راسته متعلق به اوست) برای عروس جاسنگین خانواده سوغات آورده. «درخشان» نامیده شدن، واجد شکلی از بُرندگی است. صورتی استعاری از کلامی که دلالت بر تمایز و خاص‌بودن دارد و قسمی از برتری را جستجو می‌کند. انگار بر زبان آوردنش، گردی از ذرات رنگی براق را در فضا پراکنده می‌سازد. مثل صحنه‌ای از یک داستان پریان. گوینده چوب جادویی‌اش را به حرکت در می‌آورد و ذرات درخشنده در هوا پراکنده می‌شوند. جادو به دنبال تغییر ماهیت چیزهاست حال آنکه اینجا، چوب جادویی در کار تحسین و  تقدیس فریب‌کارانه‌‌ایست که پویایی را از چیزها می‌گیرد و آن‌ها را به اجسامی صلب و بی‌روح بدل می‌سازد، به صورتک‌هایی که ستایشگران صرفاً می‌توانند ثنای آن را بگویند. یک داستان پریان قلابی. 

قبل‌ترها به‌وفور دوست داشتم چیزها و آدم‌ها را درخشان بنامم. حالا اما با اکراه آن را به زبان می‌آورم و فقط در موقعیت‌های خاص و نادر از آن استفاده می‌کنم. ماجرا صرفاً تن‌زدن از کاربرد یک واژه یا یک عبارت نیست. آن‌چه محل اعراض است، استفاده‌ای بی‌محابا و بدون ظرافت از کلماتی است که دیگر نمی‌توانند همچون صافی عمل کنند. نمی‌توانند معیار و محک باشند. بر محوری که سراسر آن را نقاط نورانی (عبارات درخشان) پوشانده، احتمالاً تنها حاشیه‌ها و فرورفتگی‌های غبارگرفته و تاریک است که واجد حقیقتی است. 

آرنت در سال ۱۹۶۴ در پاسخ به سوال مصاحبه‌گر درباره‌ی میزان اثرگذاری‌ آثارش بر دیگران می‌گوید: «اگر بخواهم پاسخی آیرونیک بدهم، باید بگویم این پرسش، پرسشی مردانه است. مردان همواره می‌خواهند به طرز وحشتناکی تاثیرگذار باشند[3]. «آیا من خودم را اثرگذار می‌پندارم؟ نه. من می‌خواهم بفهمم. و اگر دیگران چیزی را همان‌طور که من فهمیده‌ام بفهمند، این حسی رضایت‌بخش به من می‌دهد، حسی مانند درخانه‌بودن یا بودن در میان هم‌نوعان.[4]» درخشش و درخشان بودن (که مطلوب خیلی‌هاست)،‌ برای من چیزی از جنس همان اثرگذاری و متمایزبودنی است که آرنت آن را به سخره می‌گیرد. در چنین وضعیتی نوشتن (و هر نوع عمل خلاقه‌ی دیگر) نه آرمان خاصی را بازمی‌تاباند،‌ نه به منظومه‌ای بزرگ‌تر شامل تلاش‌های نظری و عملی متصل می‌شود. بلکه تنها و تنها میلی را منعکس می‌کند برای سرآمد بودن،‌ برای درخشش، برای نفوذ و اثرگذاری. حالا دیگر یاد گرفته‌ام که هرجا چشمم به چیز «درخشان»ی خورد،‌ با احتیاط بیشتری به آن نزدیک شوم. درخشش خیلی وقت‌ها از جنس نور طلایی آن لوسترهای گران‌قیمت و بدقواره‌ی حاجی‌پسند است. به ‌عبارت دیگر:

 

"May words one day be

More than just gray bones"[5]



[1] وام‌گرفته از شعر بوکوفسکی

[2] این یادداشت کوتاه رو دو سال پیش برای بیدارزنی فرستادم که البته بعد از انتشار، به علت کاربرد اشتباه یک لغت فرانسوی در متن، بلافاصله حذفش کردن. بنابراین فک کردم اینجا بگذارمش،‌ با کمی تغییر. از سرگیجه‌ای نوشتم که حین شنیدن کلمه‌ی «درخشان» و هم‌خانواده‌هاش بهم دست می‌ده. 

 

[3] Hannah Arendt: The Last Interview & Other Conversations, Brooklyn, NY: Melville House, 2013

[4] https://www.radiozamaneh.com/301971

[5] https://paulweinfieldtranslations.wordpress.com/2015/04/25/yves-bonnefoy-may-this-world-endure/

۱۴۰۰ دی ۲۹, چهارشنبه

عاقبت‌به‌خیر

مژگان و مهرنوش و راحله از همان دوم راهنمایی که ف. داستان‌های سکسی برایشان تعریف می‌کرد و چشم‌ و گوششان را باز، می‌دانستند که سال‌ها پیش، در دستشویی دبیرستانی که بعداً به آن خواهند رفت، جنینی پیدا شده است. حتی به‌شکل مبهمی می‌دانستند که چند سال بعد احتمالاً یکی از آن‌ها هم وقتی وسط امتحان شیمی برای دستشویی‌ رفتن از کلاس خارج می‌شود، جنین کذایی را پیدا خواهد کرد، آن هم درحالی‌که فقط یک‌چهارمش پیداست و بعد هم بلافاصله ناپدید خواهد شد. مهرنوش می‌دانست دوتا از هم‌کلاسی‌ها برای جشن تولد همکلاسی دیگر، دو شاخه از موهایشان را هایلایت کرده‌ و  به همین خاطر، یک هفته اخراج شده‌اند. سال بعدش دیدند که بهار با دوست‌پسرش، زنگ تفریح بعد از کلاس حسابان از مدرسه فرار کرد و بعد هم دیگر به مدرسه راهش ندادند. بهار تا قبل از اخراج، در وقت‌های بیکاری زنگ ورزش درحیاط پشتی مدرسه، ابروهای بچه‌ها را برمی‌داشت (نه طوری که ناظم و معلم پرورشی خبر شوند؛ شلخته و از خطوط وسط ابرو؛ حرفه‌ای و طوری که کسی بو نبرد). مژگان متخصص بازکردن کمدهای مدرسه بود. سنجاق سرش را درمی‌آورد، آرام و بادقت در سوراخ قفل می‌پیچاند، یک تق کوتاه و بعد تمام پرونده‌های بایگانی مدرسه یا گچ‌ها و تخته‌پاک‌کن‌ها یا وسایل ورزشی دستش بود. مهرنوش از همان روز اول، گوشی‌ ان‌۹۵ را با خودش می‌آورد مدرسه. گوشی را می‌گذاشت در جیب گشاد مانتو، بین کلوچه‌ی نادری و ویفر شکلاتی. این‌طوری نمی‌توانستند گوشی را پیدا کنند. راحله هم موچینش را در جیب کناری کیفش می‌گذاشت، دقیقاً پشت قمقمه‌ی آب. همان قمقمه‌ای که یک بار قبل اردو، ویسکی پدرش را کش رفته و در آن ریخته بود. فردای همان اردو هم بود که رفتند و آن چیزها را در مدرسه‌ی کناری نوشتند. آن سال، بودجه‌ی‌ نوسازی‌ای که از مرکز آمده بود، به واحد پسرانه اختصاص پیدا کرده بود و دخترها هم  تصمیم گرفتند ساکت ننشینند. یک روز آخر هفته که به بهانه‌ی فوق‌برنامه به مدرسه آمده بودند،‌ پنهانی به کلاس‌های تازه تجهیزشده‌ی واحد پسران رفتند و با گچ و اسپری حرف‌ حسابشان را روی نیمکت‌ها و صندلی‌ها و دیوارهایی که بوی رنگ می‌داد نوشتند و دررفتند.

حالا بعد از دوازده سال درس‌خواندن و مدرک‌گرفتن و کسب تجربه‌های گوناگون، مژگان با هم‌دانشگاهی‌اش ازدواج کرده و شکر خدا یک دختر و یک پسر قدونیم‌قد دارد. مهرنوش و یکی از بچه‌های آن یکی کلاس، جاری هم شده‌اند. مهرنوش خط اخمش را هم به پیشنهاد شوهرش (دوستپسر سابق) بوتاکس کرده و هرچند از نتیجه چندان راضی نیست؛ اما تکنیسین کلینیک به او قول داده که در نوبت سوم یا چهارم، همان نتیجه‌ای که می‌خواهد را به دست ‌آورَد. راحله تازه نامزد کرده و امسال عید، اگر عوارض خروج تغییر چندانی نکند، برای عکاسی مراسم قرار است با عکاسشان بروند استانبول. او و نامزدش، با شش نفر دیگر، هفته‌ای یک‌بار کلاس گروهی بادی‌پامپ می‌روند و آخر هفته‌ها هم کوهنوردی (جمع امن و سالمی که همگی دوست‌های مهندسی‌خوانده‌ی نامزدش هستند و خانم‌هایشان هم حضور دارند). بهار از وقتی با کلاس‌های فنگشویی و مانترای صلح آشنا شده،‌ حقیقتاً تغییرات مهمی در زندگی خود و خانواده‌اش احساس می‌کند. این را هفته‌ی پیش به یکی دیگر از همکلاسی‌ها که اتفاقی دیده بودش گفت. خودش الان پابه‌ماه است. بچه‌اش دو هفته‌ی دیگر به دنیا می‌آید و چون اولین نوه‌ است، همه چشم‌به‌راهش هستند. احتمالاً کسی یادش نمانده بود ولی خانم‌ مدیر مدرسه‌شان همیشه وقتی کلافه و دلسوز می‌شد (درحالی‌که مقنعه‌اش را برای صدمین بار جلو می‌کشید و تنظیم ‌می‌کرد) می‌گفت:‌«شماها همه‌تون یه روز قراره واسه خودتون خانمی بشید و بچه‌های خودتونو بزرگ کنید. اون موقع می‌فهمید حرفای منو». 

 

۱۴۰۰ آذر ۲, سه‌شنبه

ناب و کمیاب

دوست فقیدم که ذهن زیبا و طنز یکه‌ای داشت، می‌گفت: «کتاب نخونید بابا. وقتی جنبه‌ش رو ندارید کتاب نخونید». اینها را من هرروز به خودم می‌گویم چون هم هرازگاهی کتاب می‌خوانم و هم آدم بی‌جنبه‌ای هستم. از قرار معلوم آدم در بیست‌وهفت‌سالگی خواه‌ناخواه بی‌‌جنبه و نابالغ است. نه آن‌قدر سنش زیاد است، نه آن‌قدر کم. هنوز سی‌سالش نشده تا آن اتفاقات اساطیری و اسرارآمیز برایش بیفتد اما از سن خامی و بی‌تجربگی هم گذر کرده. او در معاشرت‌هایش هنوز درگیر آزمون و خطاست و همیشه هم چشمش به اطرافیانش است تا ببیند با چه کسی، با چه جور آدمی می‌تواند بجوشد. مثلاً من خودم عاشق آدم‌های درس‌خوانده و جاافتاده و سن‌وسال‌دارم. همان‌ها که سیگارشان را حتماً خودشان می‌پیچند. آن‌ها که آمار آخرین کتاب‌های درآمده‌ را حتی قبل از اینکه سروکله‌شان در ویترین کتابفروشی‌ها پیدا شود دارند. حتی می‌دانند که ویراستار فلان نشر، در فلان روز به نویسنده‌ی صاحب‌نامی زنگ زده و آمار کتاب جدیدش را گرفته. آن‌ها سلیقه‌ی منحصربه‌فردی در انتخاب قهوه دارند؛ قهوه‌ی هرجایی به مذاقشان خوش نمی‌آید. حتماً یک ساقی آشنا دارند که سال‌هاست فقط به او سفارش می‌دهند و شراب دستساز کس دیگر را قبول ندارند. هر دو هفته یک‌بار در خیابان انقلاب پرسه می‌زنند تا از نزدیک با «مردم» دمخور شوند، با دستفروش‌های باصفای پیاده‌روها و پیرمردهای نازنین کوچه مهرناز گپ بزنند، در نایاب‌فروشی‌ها پرسه بزنند و کتاب‌های کمیابی که بوی خوش کاغذ قدیمی می‌دهند را بخرند. اگر به‌فرض بهشان بگویی آقای فلانی که کتابفروش است را دیده‌ای و با هم چاق‌سلامتی کرده‌اید، پشت‌بندش سریع می‌گویند که بابا فلانی که رفیق است و هر دو هفته یک‌بار در کتابفروشی‌اش با هم سیگار دود می‌کنیم.  و بعد با صدای آرام‌تر و درگوشی، جوری که انگار دارند سرّی را فاش می‌کنند می‌گویند حتی اگر مشتری نباشد،‌ بطری عرقی هم می‌آورد و یکی دو پیاله با هم می‌زنیم. اگر بگویی در کافه‌ای در میرزای شیرازی، برگر خوش‌طعمی خورده‌ای، سریعاً می‌گویند تو برگر کافه‌ای که تو کوچه پسکوچه‌های خیابان آبان، پشت درخت‌های بید پنهان شده را نخورده‌ای که اگر خورده‌ بودی به آن میرزاییه نمی‌رفتی. مثلاً اگر شروع کنی دو خط اخبار روز را جلوشان بخوانی رو ترش می‌کنند که بابا این چه کار عبثیست و چه فایده‌ای دارد و اخبار را فوقش باید هر دو هفته یک‌بار چک کرد و وقتی کتاب وجود دارد چرا باید اخبار خواند. اگر بگویی فلان قطعه‌ی موسیقی را اخیراً شنیده‌ای و خوشت آمده، یا پشت چشم نازک می‌کنند یا اظهار بی‌اطلاعی می‌کنند و بعد با گوشیشان یک قطعه‌‌‌‌ی موسیقی مربوط به شبه‌جزیره‌ی بالکان را (که دوستی در سفر اخیرش به آلبانی ضبط کرده و به‌طور اختصاصی در اختیارشان گذاشته) برای جمع خوش‌شانس پخش می‌کنند.

ازقضا بهداشت چشم و گوش هم ورد زبانشان است. آن‌ها رب‌النوع سلیقه‌ی پیراسته‌اند. خداوندانِ‌ تخطئه و تخریب آدم‌های بی‌استعداد، کارشناسان تشخیص بهترین‌ها، انسان‌های تودار و رمزآلود و درک‌ناشدنی، ستاره‌های درخشان محافل شبانه‌ی پایتخت. آن‌ها که حرفشان برو دارد، فصل‌الخطاب است. می‌توانند به طرفه‌العینی نظر جمع را به سمت گزینه‌ی دلخواه خود برگردانند. اگر بگویند فقط با سازی که من می‌زنم باید برقصید، بقیه به‌ناچار یا با علاقه می‌گویند سمعاً و طاعتاً. اگر بگویند همین حالا مجلس رقص تعطیل و هرکس از خودش صدای حیوان دربیاورد، حرف تمام شده ‌نشده، گاوها ماغ می‌کشند و اسب‌ها شیهه. همان‌ها که به نظرشان زن، زن است و مرد هم مرد. چون و چرا در این مقوله‌ها توی کتشان نمی‌رود، اتلاف وقت و بیهوده‌ست و اصلاً اینها چه بحث‌های چیپ و مبتذلی است که آن‌ها راه انداخته‌اند و به خورد اینها داده‌اند. همان‌ها که چند زبان بلدند و خوش‌صحبتند. آن‌ها که خوب می‌توانند با همه ایاق شوند. می‌توانند هرکس را که بخواهند شیفته‌ی خود کنند. که مو لای درز حرف‌هایشان نمی‌رود و اگر هم برود، نشان از کج‌فهمی دیگران است. آن‌ها که بلدند موضوع بحث را به‌موقع عوض کنند و به آن مسیری ببرند که پسند خودشان است. که اگر بحث خوب پیش نرفت، بزنند زیر میز و گفتگو را بی‌نتیجه اعلام کنند. لعنتی‌های باهوش و جذاب با صدای بم و گرفته‌ی سکسی. اگر جهان، جای درستی بود، اگر دور، دور متوسط‌الحال‌ها نبود، باید بهترین رستوران شهر، نام آن‌ها را روی بهترین و گران‌ترین غذاهایش می‌گذاشت.

 

۱۳۹۹ اسفند ۲۰, چهارشنبه

یک قطعه‌ی کوتاه برای تصویر پنجره‌ای که رو به ساختمان‌های آجری باز می‌شود

 

اگر یک روز معمولی با بی‌آرتی به سمت شرق بروی، حد فاصل سبلان تا آیت، سمت راست را که نگاه کنی چشمت به دو سه زنبور فلزی می‌افتد که هنر سازمان زیباسازی شهرداری تهران است و توجه را جلب می‌کند بس که بی‌قواره است و بی‌تناسب با فضا. روزهای تهران عموماً آلوده‌اند. دود غلیظ و انبوه در هوای سرد و خشک، رد خود را بر زنبورها نشانده. یحتمل زمان زیادی از نصب زنبورها در فضای شهر نگذشته ولی رنگ‌ورویشان هم رفته‌است‌. این وسط آدم‌های شاغل در واحد زیباسازی شهرداری تهران به نظرم از زنبورها هم جالب‌تراند. آن‌ها فکر می‌کنند با کوچه‌های مسقف با چترهای رنگی و آدم‌های پلاستیکی رنگی و فرشته‌های نئونی رنگی و پسربچه‌‌ها‌ی نیکوکار که دست پیرمردهای فرتوت و ریغماسی را گرفته‌اند، می‌شود چهره‌ی تهران را بزک کرد. اتاق فکرشان (به فرض که چنین چیزی وجود دارد)‌ را تصور می‌کنم که نشسته‌اند دور هم و یکی (که جوان است و کت‌ و شلوار آبی سیر پوشیده با پیراهن سفید) نوک انگشتان دو دستش را به هم می‌ساید و هیجان‌زده و با صدایی مشابه صدای لیدرهای نتورکی می‌گوید ایده‌ی نابی دارد. بعد رئیسش می‌پرسد چه ایده‌ای؟ و او با آب‌وتاب می‌گوید به نظرش اگر موانع سنگی پیاده‌روها را رنگ کنند، محشر می‌شود. زنبور اما یحتمل نظر کارمند خردی بوده که در شیفت پایانی‌اش یاد طرح روی جلد دفتر مشق بچه‌اش افتاده و گفته توکل بر خدا. همان هم زده و گرفته و مورد پسند مدیر منطقه قرار گرفته و بعداً حتی برایش تشویقی هم رد کرده‌اند. مدیران تهران، که مشتی نوکیسه‌ی نان‌به‌نرخ‌روزخور و کاسبکاراند، همان سلیقه‌ای که به انتخاب نمای رومی-یونانی ویلاهای لواسان و مبل‌های سلطنتی و تابلوی وان‌یکاد طلاکوب و چادر حریراسود گلدار ملیله‌دوزی‌شده انجامیده را در زیباسازی تهران هم به کار گرفته‌اند. میثم، همیشه این وجه ایدئولوژیک مدیریت شهر را به باد انتقاد می‌گرفت [و هر بار که فعل ماضی را درمورد او به کار می‌برم، انگار گلویم خشک می‌شود]. او می‌گفت از قضا «زیبایی چهره‌ی شهر»، «برند شهر»، «چهره‌ی معنوی ام‌القرا»، توسعه در مسیر حیات طیبه و مفاهیمی از این قبیل هستند که به خشونت و طرد می‌انجامند [باید آب بخورم].

تصویر پنجره‌ به چهره‌ی معنوی ام‌القرا ربطی ندارد. در عکس احتمالاً ساعت ۱۰ شب است. یک پنجره‌‌ پیداست با قاب سبز و پرده‌های نارنجی طرح‌دار که تصویر کتابخانه‌ی روبرو را بازمی‌تاباند. قبلا روز را پشت پنجره دیده‌ام. باز هم در یک عکس دیگر. پنجره دور است. هزارها کیلومتر آن‌‌سو‌تر. در آپارتمانی قرار دارد و روبرویش درختانی سرسبز و ساختمان‌هایی با نمای آجری دیده می‌شوند. پایین پنجره یک صندلی -به گمانم- لهستانی گذاشته‌اند که دستی روی آن قرار دارد و دو نفر به آن تکیه زده‌اند. من یکی از این دو نفر را می‌شناسم. دو نفرِ ایستاده پای پنجره، سیگار و آبجو در دست دارند و دهان‌های نیمه‌بازشان گویی ساعت‌هاست در کار است و دود بیرون می‌دهد و کلمه.

داشتم فکر می‌کردم ربط زنبور و ترافیک و آلودگی و بی‌آرتی با پنجره‌ی سبزی که پرده‌‌های نارنجی دارد و درخت و ساختمان آجری چیست و چرا این دو تصویر با هم در ذهنم ظاهر شده‌اند. مثلا با خودم فکر می‌کنم تیشرت قرمز تو با آن پنجره تماس پیدا کرده یا دست‌هایت پرده‌ها را کنار زنده‌اند و پنجره‌ را باز کرده‌اند. یا روز بارانی، وقتی الکل در کاسه‌ی سرت به جریان افتاده، پیشانی و گونه‌ها را به پنجره ساییده‌ای تا احساس خنکی کنی ولی نه خیلی طولانی. مثلاً خیال کن پنجره‌ی سبز تو در نه هزار و پانصد کیلومتر آن‌سوتر، خانه‌ی من در طبقه‌ی سوم ساختمانی قدیمی در خیابان جمهوری را در خیال خود می‌دید و خیال پنجره خود را توی چمدان تو پنهان کرده و آمده نه هزار و اندی کیلومتر این‌سوتر و جا خوش کرده در پایه‌های این میز چوبی و هردومان را می‌پاید. من در بی‌آرتی‌های تهرانپارس-آزادی، چیزی جز تصویر حزن‌آلود زنبور زنگارگرفته و دودخورده در خیابان آزادی ندارم که با تصویر پنجره‌ات تاخت بزنم. شاید هم تصویر مسافری که از تمام شکوه و شوکت تهران، تنها ساندویچ فلافل با نوشابه نصیبش شده و دارد دست‌ازپادرازتر به ترمینال برمی‌گردد. 

تو اما باید برایم از زنبورهای پشت پنجره بگویی که دور ساختمان‌های آجری پرواز می‌کردند. از زنبورهای اهواز بگویی و کاشان و دماوند. باید برایم از انفصال بگویی و به جایی تعلق نداشتن. تعلق داشتن و بریدن. بریدن و از نو آغازکردن. برایم از حشره‌های مرده در درزهای پنجره‌ی سبز بگو. بعدها، برایم تعریف کن که پرده‌های نارنجی را چه وقت‌هایی از روز کنار می‌زدی تا رقص غبار در نور آفتاب را تماشا کنی. برایم از ریشه‌های درخت‌های دور بگو. شاید من هم سال‌ها بعد داستان درخت انجیری را گفتم که در هفت‌سالگی شیره‌اش روی دست‌هایم می‌ریخت و انگشت‌هایم را چسبناک می‌کرد.

۱۳۹۹ آذر ۱۴, جمعه

افاضات

صحبت از آسیب‌های روابط بود و این میل گریزناپذیر به یکی‌شدن با/ شبیه‌شدن به طرف مقابل. این‌که اغلب دربرابرش زانو می‌زنیم و راه آسان‌تر را انتخاب می‌کنیم که همان به‌ مسلخ‌ کشیدن فردیت، تفاوت و استقلال به نفع اقامت در خانه‌ا‌ی رویایی است که دیوارهایش مخملی و سقفش بلند است، شیشه‌های شراب و تابلوهای نقاشی دارد و شعر و موسیقی از تمام  شکاف‌هاش درز می‌کند. که چه ذهن پرورش‌یافته و ریاضت‌کشیده‌ای لازم است برای مقاومت در برابر این میل و چقدر پس‌زدن چنین وسوسه‌‌ای دشوار است. دشوار بیشتر از این حیث که به‌مرور و ناخودآگاه صورت می‌گیرد و آن‌قدرکه برای ناظر بیرونی عیان است،‌ برای طرفین درگیر در رابطه نیست.

یکی را می‌شناختم که تخصصش تشبه به یار بود. کافی بود یکی چشمش را بگیرد (که تقریبا به‌سهولت می‌گرفت) و آن‌وقت دیگر نمی‌توانستی بفهمی پیش از او هم موجودیت داشته یا نه. کن فیکون می‌کرد. با شلوغ‌بازی توجه همه را به چنین شباهتی جلب می‌کرد. می‌گفت همان طعم پیتزایی را دوست دارد که طرف. که خودش هم همیشه موقع نشستن پشت میز، پاهاش را تکان می‌دهد. که او هم آرشیو نوار کاست قدیمی دارد، به نظر او هم رنگ تیره بیشتر بهش می‌آید و رئال‌مادرید تیم فوتبال محبوبش است. دختر را می‌نشاند تو قاب آینه و از اجزای چهره‌اش تقلید می‌کرد. سعی می‌کرد مثل او چشم‌هایش را تنگ کند و موقع عصبانیت، پره‌های بینی‌اش تکان بخورد. بارها پیش می‌آمد که غریبه‌ای جلوشان را می‌گرفت و می‌گفت شما خواهربرادرید؟ و او با این‌که سریع بنا بر حاشا می‌گذاشت ولی در دل خوش‌خوشانش می‌شد که توانسته چنین شباهت به‌چشم‌آمدنی‌ای را برسازد. هروقت هم با دختر تمام می‌کرد می‌شد لوح سفید. نمی‌دانست باید با اوقات فراغتش چه کند. از سر کار به خانه برمی‌گشت و کانال‌ به کانال در تلویزیون می‌گشت و نمی‌دانست تیم فوتبال مورد علاقه‌اش کدام است و سریال موردعلاقه‌اش کدام است و پنج‌شنبه‌شب‌ها باید به کدام رستوران زنگ بزند و صبح جمعه کجا پیاده‌روی کند.

آدم‌ها در رابطه دنبال نقطه‌ی امن می‌گردند که در آن مستقر شوند و تن‌سپردن به نقاط اشتراک و چشم‌پوشی از تفاوت‌ها، این نقطه‌ی امن را حفظ می‌کند. آن‌ها پس از مدتی دست به خلق عادات مشترک می‌زنند،‌ برنامه‌ی زندگیشان،‌ ساعات کار و تفریحشان را با هم تنظیم می‌کنند، دوستانشان را کم‌ و زیاد می‌کنند، خور و خوابشان شبیه هم می‌شود و این‌طوری آن نقطه‌ی امن، آن دایره‌ی اطمینان‌بخش -که هم‌چون آغوش مادر، گرم و آرام می‌کند- را گرداگرد خودشان می‌بینند و دیگر سخت می‌توانند از آن بیرون بزنند. میل به یکی‌شدن با دیگری، بله، فکر می‌کنم نه نشان از جسارت و جربزه، که نشان از ترس‌خوردگی و وازدگی دارد. خودت را آرام‌آرام در شکم توده‌ی بی‌شکلی مستقر می‌یابی که تو را بلعیده، مانع تحرکت شده و فقط عطر خلسه‌آوری از آن متصاعد می‌شود که استشمام آنْ توهم خاطرجمعی می‌دهد. به خیال این‌که درنهایت همین جذبه و کشش به همسانی است که اطمینان‌آور است و امن است و امتحان‌پس‌داده‌ است و تو را از مواجهه با آن غریبه در آینه برکنار می‌دارد.

همه‌ی این‌ها را به او می‌گویم، به خودم می‌گویم، اما یاد گرفته‌ام و می‌دانم رفتار اجتماعی آدم‌ها متاثر از وضعیتی است که در آن زیست می‌کنند. آن موقع که دانشجو بودم (یعنی همین یک سال و اندی پیش که انگار ده سال از آن گذشته) استادی داشتم که همیشه این دوگانه‌ها را به سخره می‌گرفت. می‌رفت با آن ابهت همیشگی پای تخته می‌ایستاد و با تقلید صدای پدران مقدس‌مآب این رشته می‌گفت: «بله جامعه‌شناسی دو سطح دارد؛ خرد و کلان، ساختار و عاملیت، فرد و جامعه» بعد هم گوشه‌ی لبش را کج می‌کرد و لحظه‌ای به ما خیره می‌شد. ولی نه دقیقا به ما، بلکه انگار یک فیلم کمدی باشد و او در حال خیره نگاه کردن به دوربین. به نظرش مضحک بود چنین تفکیکی و من هم این‌طور می‌اندیشم. حالا هم نه که بخواهم بحث نخ‌نمای فرد اسیر در چرخ‌دنده‌های ساختار را بکنم، نه. اما می‌خواهم بگویم حالا، در این زمانه که ما آدم‌هایش هستیم، هیچ حرجی بر هیچ کسی نیست. دیگر نمی‌شود از دیار‌البشری انتظار عقلانیت در تصمیم‌گیری داشت. اصلا نمی‌شود انتظار تصمیم‌گیری داشت چه رسد به ملاک تعیین کردن برای آن. و اصلا چطور می‌شود از آدم‌هایی که از صبح زود تا بوق سگ مدام دارند تحقیر می‌شوند و توسری می‌خورند و مفلوک‌تر و بی‌چیزتر می‌شوند انتظار چیزی داشت. از آدم‌های در آستانه‌ی فروپاشی، در سرحدات جنون، در مرز انتحار و خود را به فراموشی سپردن. 

من آمار دقیقی ندارم و نتیجه‌گیری‌هایم بر اساس همین مواردی است که به چشم دیده‌ام یا با گوش‌های خودم شنیده‌ام. ولی از من اگر بپرسید می‌گویم دو سه سال پیش به این‌ور -علی‌رغم فشار اقتصادی و وضعیت آنومیک اجتماعی- آدم‌های بیشتری با هم ازدواج کرده‌اند یا بچه‌دار شده‌اند یا بچه‌ی دوم و سوم را پس انداخته‌اند. وقتی آن بیرون شرایط هرروز جهنمی‌تر می‌شود، افراد به زندگی خانوادگی خودشان، به جمع‌های کوچک چند‌نفره‌، به خانه‌ی نقلی اجاره‌ایشان پناه می‌برند و سعی می‌کنند آرامش و قدردانی و امنیتی که از ایشان دریغ شده را دست‌کم در آن چاردیواری منحصربه‌فرد و آشنا بجویند و به آن پناه ببرند. پناه ببرند به آرامش کنسروشده در کابینت‌ها، در دالبرهای رومیزی، در قوطی‌های کوچک و مرتب سیرترشی و نعنای خشک‌شده، و در دانه‌های درشت انار درون کاسه‌‌ی گل‌سرخی.

۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۷, شنبه

که هیچ بار ندیدت که سیر شد ز تأمل

بعضی شب‌ها هم این‌طور می‌شود که میانه‌ی انتظار برای سپری‌شدن زمان و گلگشت‌های بیهوده و بی‌هدف، چشمت به فایل صوتی‌ای می‌افتد متعلق به خاطرات مدفون، خاطراتِ کهنه‌ی پرپر. نام فایل را با اضطراب می‌بینی، انگشت لرزانت را روی کلیدهای کیبورد فشار می‌دهی و ناگهان... صدا پخش می‌شود و سقوط آغاز. حالا دست‌هایت هستند که منفصل از بدن، به تقلا افتاده‌اند و مدام صورت و چشم‌ها را لمس می‌کنند. دست‌ها پی سیگاری می‌گردند اما نمی‌یابند. بعد به پیشانی اصابت می‌کنند. محکم،‌ چندباره، مستأصل. تحسر و اندوه در شب بی‌خاطره و بی‌جنبش به جریان خواهد افتاد. مثل حرکت بی‌وقفه‌ی مورچه‌ها که ساعت‌هاست دارند در تاریکی اتاق، جسد حشره‌ای را تکه‌تکه می‌کنند و می‌برند.

۱۳۹۹ اردیبهشت ۳, چهارشنبه

موش

بالاخره شنبه‌ی معهود فرا رسیده بود. همه تعجیل داشتند برای بازیابی و بازسازی وضعیت «عادی»، برای به‌جاآوردن مناسک پیشین. تلفن را برداشته بود و یک‌کاره به هرکس که می‌توانست زنگ می‌زد و با لحنی بی‌تفاوت می‌گفت دوباره معاشرت‌هایش را از سر گرفته و حتی مشکلی با ایستادن در صف هم ندارد. می‌گفت دوباره می‌خواهد برای تصمیم‌هایی که نگرفته و انتخاب‌هایی که نکرده، مضطرب شود و بی‌اشتها (و همزمان که سیب‌زمینی آب‌پز را با بی‌میلی پوست می‌گرفت، به صحبتش ادامه می‌داد. انگار بخشی از یک پرفورمنس از پیش تعیین‌شده). بعد صدایش را قدری بالا می‌برد و می‌گفت: «ببین دیگه تموم شد. دیگه نمی‌شه این شکلی زندگی کرد.» و بحث را بلافاصله عوض می‌کرد.
آن‌ها فضایی مشترک درست کرده بودند برای استمرار ارتباط و حالا یکی دو هفته‌ای بود که هرروز به هم وعده‌ی سفر و مهمانی می‌دادند. وعده‌ی درآغوش‌کشیدن‌های طولانی. وعده‌ی روزی بسیار نزدیک که مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت. از لباس‌ها و نوشیدنی‌ها و کشیدنی‌ها و شنیدنی‌ها می‌گفتند، از خوشی کش و قوسی به تن‌شان می‌دادند و روی صندلی پشت مانیتور جابه‌جا می‌شدند. بعضی‌ها خبر از این می‌دادند که به محل کارشان فرا خوانده شده‌اند و دیگر قرار نیست دورکاری کنند. آن‌ها، همه غرور بی‌حدوحصری نسبت به قوای جسمانی‌شان احساس می‌کردند و می‌خواستند با بی‌پروایی آن را به روی دیگران بیاورند. هروقت از حمام بیرون می‌آمدند، لحظاتی برهنه مقابل آینه‌ی قدی توقف می‌کردند و لبخند موهومی بر چهره‌شان نقش می‌بست. به نظر می‌رسید حتی بدبین‌ترها هم باورشان شده بود که دیگر تمام شده و بالاخره راه خروج از هزارتو را پیدا کرده‌اند، مثل موش‌های کوچک که یکی یکی و شتابان راهشان را به فضای بزرگ‌تر پیدا می‌کنند. آن‌ها که انزوا را خوش داشتند، لابد پا روی پا می‌انداختند،‌ سرشان را عقب می‌گرفتند و برای لحظاتی به سقف خیره می‌شدند؛ درست به آن ترک ریز رو به گسترشی که به نظر می‌آمد بعد از باران‌های اخیر پدیدار شده.
حالا تنها دو یا سه نفر بودند که هنوز بر سر موضع خویش مانده بودند. قاشقی که به جداره‌ی لیوان چای می‌خورد و شکر را هم‌ می‌زد، متعلق به یکی از آن سه نفر بود. او با خودش فکر می‌کرد اگر ستون‌ها و اعداد درست بگویند، غیاب جاخوش‌کرده در خیابان‌ها و معابر، چگونه از موش‌های کوچک هراسان پر خواهد شد؟ چطور باید جهان را وادار کرد از شتاب خود بکاهد؟ اگر طاعون هم نتواند این شتاب را به رام‌شدنی دعوت کند، پس چه چیز دیگری خواهد توانست؟ با خود فکر می‌کرد که تنها دو چشم معلق دارد. دو چشم و توان بی‌اندازه‌ای برای تماشای همه‌ی اتفاقات حال و آینده. نگریستنی بی‌انتها، بدون ‌پلک‌زدن.

۱۳۹۸ دی ۱, یکشنبه

پیام‌های ارسال‌نشده


کاش می‌تونستم این چیزایی که می‌بینم رو برات بفرستم. همه‌ی دوستای نزدیکم می‌دونن من سفیر فرهنگی اینترنتم و رسالت تاریخیمه که یه سری چیز میز بجورم و برحسب مخاطب تخس کنم. تو ولی مخاطب ازدسترس‌خارج‌شده‌ای. چه جوری برات بفرستم وقتی فراموشی و عدم تعلق رو مث عبا انداختی رو دوشات و بعدم وانمود می‌کنی نامرئی شدی؟ من می‌خوام باهات حرف بزنم، برات شعر بخونم، صدای بیدل‌ و الهی‌خوندنت رو بشنوم (یادته اولین بار کجا برام بیدل خوندی؟ فکر کنم اولین و آخرین بار) اگه بدونی زندگیم چه مضحکه‌ای شده مطمئنم شرو می‌کنی بلند و هیستریک خندیدن. زندگی من و تو همینو کم داشت. یک انتقام برای تو، یه نفرین برای من. آدمای اشتباهی، قرارای اتفاقی، روابط جنسی پرملال و از سر تجربه‌گرایی کور، گشتن مذبوحانه دنبال امر تصادفی و رخدادی که نمی‌خواد حادث شه. آنیس واردا بود که می‌گفت شانس همیشه بهترین دستیارش بوده. من ولی امام بدشانس‌هام. از اونا که شانس وقتی از دورمی‌بیندش با خودش می‌گه ای بابا بازم باید یه بهانه‌ی دیگه جور کنم واسه دست به سر کردن این یکی. لااقل تو بهم بگو چرا این‌طوری شد؟ چرا زمان همچین شوخی هولناکی باهامون کرد؟ تو هیچ‌وقت شده بترسی که نکنه اون چیزی که تو گذشته تجربه کردی رو دیگه به دست نیاری؟ چون واسه من شده کار شب و روزم. که بشینم گوشه‌ای و فکر کنم اگه ردِ سردِ دستِ تو حالاحالاها رو گونه‌هام بمونه چی؟ خودمو مثله کنم؟ یعنی ممکنه یه روز‌[دوباره] بفهمی من واسه تو چی هستم؟

۱۳۹۸ آبان ۱۰, جمعه

No country for old (wo)men

عصر پنج‌شنبه یک کانال تلگرامی خبر درگذشت کسی را منتشر کرد که نمی‌شناختم. متن خبر چنین بود:‌ «مهدخت مخبر، شاعر و ترانه‌سرای پیشکسوت، صبح امروز در سن هفتادوشش‌سالگی دار فانی را وداع گفت. درگذشت این هنرمند عزیز را خدمت هنردوستان تسلیت عرض می‌کنیم» و دو عکس ضمیمه‌ی آن شده بود. اولی پیرزنی تمامن پوست‌واستخوان، لاغر و نزار با صورتی رنگ‌ورورفته و چشمانی بی‌فروغ. پیرزن لب‌های نازک و ترَک‌خورده و موهای تُنک داشت. ضعف و بیماری چون هیولایی در او حلول کرده بود و گویی به جای پوست، پرده‌ی شفافی از غشای کشیده بر احشای حیوانات بر اندامش داشت. جسمی خشک و بی‌حرکت، مثل جسدی که درونش را پر کرده و مواد ضدعفونی‌کننده زده باشند. عکس دوم به شش، هفت‌سال پیش برمی‌گشت. پیرزن راست‌قامت بود و رنگ‌ به ‌رخسار داشت. چین‌وچروک‌ها را در این عکس هم می‌شد دید اما به همان اندازه‌ای که آدم انتظار دارد از کسی در آن سن‌وسال ببیند. اثری از آن پوست و چهره‌ی ازریخت‌افتاده نبود. پوستی که انگار صدها دست نامرئی آن را تا آخرین حد ممکن مچاله کرده‌بودند. هرکس که آن دو تصویر را می‌دید مبهوت می‌ماند از دیدن آن‌چه می‌تواند بر سر آدم بیاید و جسم را در عرض شش، هفت‌سال چنین مسخ کند. در خبر چیزی راجع به علت فوت نوشته نشده بود اما در صفحه‌ی ویکیپدیای خانم مخبر خواندم که او به رماتیسم مفصلی مبتلا بوده‌است و در آسایشگاه سالمندان مستقر. تصویر آن زن شاعر که نمی‌شناختمش، روی ویلچر قدیمی (که پیرزن/پیرمردهای دیگری نیز پیش‌تر از آن استفاده کرده و مرده بودند)، محصور در اتاقی با پرده‌های صورتی چرک‌مرد و در هوایی که بوی پماد و بتادین و شاش می‌دهد ـ بویی که سال‌هاست از آن اتاق بیرون نرفته ـ مدام در خاطرم مجسم مي‌شود و یاد «عزیز» میفتم. عزیز یا آن‌طور که بابا صدایش می‌کرد «ننْ‌جان»، مادربزرگ مادرم بود. پیرزنی که از وقتی به خاطر دارم با قامت کوتاه و خمیده‌اش می‌نشست روی تخت چوبیِ اولین اتاق آن خانه‌ی بزرگ، روبروی عکس پسر و دامادش که در جنگ ایران و عراق کشته شده بودند، و قرآن می‌خواند. مامان می‌گفت عزیز سواد ندارد ولی قرآن را دستش می‌گیرد و هر‌آن‌چه از بر است را از پی هم می‌خوانَد. او همیشه پیر و کم‌حرف و کوچک و خمیده بود حتا تا همین چندسال پیش که حافظه‌اش هنوز کار می‌کرد و می‌دانست من اسمم ساراست و بچه‌ی اولین نوه‌اش هستم. این اواخر نه حافظه‌اش درست یاری می‌کرد نه می‌توانست از جایش تکان بخورد و نه حتا چیزی بخورد یا کلامی بر زبان آورد. یکی دو سال آخر تختش را آورده بودند توی هال و همان‌جا روی تخت قرآن می‌خواند و می‌خوابید. صدای او، صدای ناله و گریه‌اش را بیش از همه به یاد دارم وقتی دیگر حتا توان حمام‌کردن نداشت و هنگامی‌که می‌شستندش، درد جانکاهی را تحمل می‌کرد. عزیز هفته‌ی پیش فوت کرد و من نتوانستم در تشییع‌جنازه‌اش شرکت کنم. من از پیری همان‌قدر می‌ترسم که از مردن و خواندن الیاس چیزی از اضطرابم کم نمی‌کند. آینده‌ای نه‌چندان دور (حالا به نسبت سال‌های گذشته، زمان سریع‌تر می‌گذرد. این‌ را همه می‌دانند)، پیرزنی که من باشم، هم‌چون فردی جزام‌گرفته، دور از چشم دیگران، در اتاقی نمور و تاریک در صندلی چرخدار فروخواهم‌رفت و با ناخن‌هایم ریتمی قدیمی و آشنا را روی دسته‌ی صندلی ضرب خواهم‌گرفت. من، من که نه‌تنها حافظ تمامی ایام نیستم بلکه همه‌چیز را هم از یاد برده‌ام، پیر و خاموش و گرفتار فراموشی، ساعت‌ها به جابجایی تیرآهن‌ها توسط جرثقیل بزرگ خیره خواهم شد. ما خودمان را با تصاویر پیرزن/پیرمردهای قبراق با موهای سفید زیبا و درخشنده و برق چشمانی که کاستی نگرفته قیاس می‌کنیم اما به‌واقع چهره‌ی پیرزنی ازیاد‌رفته و مبتلا به رماتیسم مفصلی، با بدن‌های سست و شکننده‌‌مان، با زندگی‌هایمان بیشتر هم‌خوانی دارد. نشانه‌های زوال همه‌جا هستند، زمان هرچه سریع‌تر می‌گذرد و من، تنها کاری که می‌کنم، برشمردن نرسیدن‌ها و ناکامی‌هایم است. نتوانستم برای آخرین‌بار عزیز را ببینم، یک، کم خواندم، دو، کم دیدم، سه، کم عاشقی کردم، چاهار، بیهوده بر کسانی که نباید خشم گرفتم، پنج، نویسنده‌ی خوبی نشدم، شش... مثل حشره‌ای درشت، افتاده در صمغ چسبناک و غلیظ یک درخت بزرگ...  

۱۳۹۸ تیر ۲۵, سه‌شنبه

خ. ز

چند شب پیش، خانه‌ی دو نفر از دوستانم، شام را خورده بودیم و نشسته بودیم جلوی تلویزیون تا ببینیم جمال برایمان می‌خواهد با چه کسی مصاحبه کند. من لیوان چای‌ را دستم گرفته بودم و از دو نفر دیگر سوال همیشگی را پرسیدم: «خاله‌زنکی چه خبر؟»، بعد، لحظه‌ی کوتاهی به هم نگاه کردیم و دیدیم نه، هیچ‌کداممان هیچ «خاله‌زنکی‌»ای برای بازگوکردن نداریم. این‌جا می‌توانست پایان یک داستان مینیمال به‌شدت لوس و ادا اطواری باشد؛ ولی نیست. آن شب نه با سکوتِ بعد از پرسیدن سوالِ‌ من، که با مصاحبه‌ی جمال با دو تحلیلگر شرایط منطقه‌ای و تماشای ژست‌های نارسیسیتیک فعال دانشجویی سابق ادامه پیدا کرد. او گفته بود «من حالا یک براندازم» و ما نیشمان وا شد و چاییمان را سر کشیدیم. شب با پوزخند و گلایه و ابراز ناامیدی ـ کمافی‌السابق ـ تمام شد ولی آن چند لحظه سکوت، آن مکثی که بعد پرسیدن سوالم آمد، تبدیل شد به چیزی برای سنگین‌ترشدن بار روزافزون نومیدی و استیصال. نمی‌خواهم این‌جا به مفهوم خاله‌زنکی بار تئوریک ببخشم (کاری که سیلویا فدریچی در کتاب اخیر خود، با ظرافت و دقتی مثال‌زدنی، در راستای آشنایی‌زدایی از این مفهوم انجام داد‌ه‌است[1]). قضیه‌ برایم خیلی ساده‌تر از این حرف‌هاست. ما دیگر از احوال هم خبر نداریم چون یکدیگر را نمی‌بینیم. چون در یکی دو سال گذشته شرایط سیاسی و اقتصادی به هیبت هیولایی درآمده نشسته‌برگُرده‌ی‌آدم‌ها، و هر کسی که توانسته ازش جان سالم به در ببرد یا از تهران فرار کرده یا کنج خانه‌ی آپارتمانی‌اش نشسته و به این فکر می‌کند که آیا امسال از پس تمدید قرارداد اجاره‌ی خانه برخواهد آمد یا نه.
همیشه توی جمع‌هایمان به شوخی یا جدی از خاله‌زنکی، از گفتگویی با این عنوان دفاع کرده‌ام. ماها -منظور مایی که از روابط و سُنن خانوادگی بریده‌ایم، زندگی نیمه‌مستقلمان (می‌گویم نیمه‌مستقل چون اصولاً و به‌خصوص در مورد دخترها این استقلال از خانواده بسیار دیر و سخت صورت می‌پذیرد) را به پشتوانه‌ی رفاقت‌هایمان ساخته‌ایم. دوستانمان آیینه‌ی ما هستند و ما به بازشناسی خودمان توسط آن‌ها نیاز داریم. دوست داریم خودمان را از چشمان آن‌ها ببینیم،‌ نظرشان را درباره‌ی تصمیمات و رخدادهای زندگیمان جویا شویم و به قوه‌ی تمییز و استدلال ایشان درباره‌ی دیگری/ دیگران اعتماد کنیم. حالا خاله‌زنکی توی چنین کانتکستی بار معنایی دیگری پیدا می‌کند و شکلی از پیوند برقرارکردن جمعی با جهان پیرامون به خود می‌گیرد. پیوند و اتصال با جهانی که به شکل منفرد و منفک در اطراف هر یک از ما وجود دارد و تنها به‌واسطه‌ی به‌اشتراک‌گذاری دانش‌ و اطلاعات مرتبط با آن، می‌توان تمامیتی را ـ تا جای ممکن ـ به چنگ آورد. می‌توان از دریچه‌ی جزئیات، قوت رای و استحکام اندیشه‌ی خود را ـ هرچند در باب امور به‌ظاهر پیش‌پاافتاده ـ سنجید و در معرض قضاوت دیگران گذاشت. دیگرانی که با ایشان احساس صمیمیت و نزدیکی می‌کنی و می‌دانی آن‌چه به تو می‌نمایانند، نه از باب خودنمایی و اظهارفضل و یا تملق‌گویی و تعارف، که نظر صادقانه و صمیمانه‌ی آن‌هاست.
دوستان ـ غالباً ـ مذکرم بعضی‌وقت‌ها که فکر می‌کنند آدم‌های خیلی شوخ‌طبع و معرکه‌ای هستند، به هنگام خاله‌زنکی (یا با واژگان تئولوژیکش، غیبت از دیگران) خودشان را به هیئت قهرمان‌های لوتی‌منش و سینه‌کفتری فیلم‌فارسی می‌بینند و درحالی‌که بالاسر جمع مجرمین ایستاده‌اند، جملات بی‌ظرافتی مثل «می‌خواید یک کیلو سبزی هم بخرم بذارم جلوتون؟» یا «بابا شماها کار دیگه‌ای ندارید؟» به زبان می‌آورند و بعد با حس پیروزمندی شخصی که طنازی جرج کارلین و جذابیت ظاهری مارچلو ماسترویانی را دارد، پوزخندی می‌زنند (و طنز ماجرا این‌جاست که کمی بعدتر از قضا تلاش می‌کنند خودشان هم به حلقه‌ی «خاله‌زنک‌ها» راه پیدا کنند). خاله‌زنک‌ها، زنانی که به رد و بدل کردن شایعات می‌پردازند و ضمن گفتگوها از حال دوستان و آشنایان خود خبر می‌گیرند، آدم‌هایی بیکاره و واجد ابتذال تلقی می‌شوند. کسانی که به ساحت والای گفتگوهای ارزشمند آدم‌های مهم (که اغلب ماچوئیسم زننده‌ای پشت یکایک واژگانشان پنهان است) بی‌احترامی‌ می‌کنند و سطح بحث را تنزل می‌دهند.
خاله‌زنکی مرادف با مقاومت نیست ولی می‌تواند جنبه‌ای بیانگرانه و در عین حال هنجارگریز به خود بگیرد. مایکل جکسون ـ مردم‌نگار ـ می‌نویسد انجام کار میدانی به او کمک کرد تا بفهمد «در شیوه‌های ظاهراً منحرفی که در آن‌ها مردان و زنان وراجی می‌کردند یا سالخوردگان بر سر نقاط ریز قانون داد و بیداد می‌کردند، چیزی که مهم بود فی‌نفسه حل‌کردن مسأله نبود، بلکه استفاده از این رخداد برای به‌ صدا درآوردن دیدگاه فرد بود». بدین ترتیب می‌توان کارکردی اجتماعی برای گفتگوهای به‌ظاهر بی‌اهمیت و پیش‌پاافتاده‌ي این‌چنینی قائل شد. خاله‌زنک‌ها آدم‌هایی‌اند که قراردادهای اخلاقی مرسوم و آداب‌دانی‌ای که از ایشان انتظار می‌رود را به سخره می‌گیرند، آن را به هجو می‌کشند و با پرحرفی و لیچار بار این و آن کردن، از ملال زندگی روزمره تن می‌زنند. فدریچی به‌درستی اشاره می‌کند که برچسب خاله‌زنکی بر گفتگوهای زنان زدن، در جهت خوارشمردن ایشان و بازتولید کلیشه‌هایی است که زن را فردی حسود و زیاده‌گو و آسیب‌زننده تلقی می‌کند. خوب خاطرم هست که در یکی از همین نشست‌های با محوریت «خاله‌زنکی» بود که متوجه شدم رابطه‌ای که در آن بودم، تا چه میزان رابطه‌ای توهین‌آمیز و با فردی سوءاستفاده‌‌گر بوده‌است. که من تنها کسی نبودم که در معرض چنین شکلی از رابطه قرار گرفته بودم، دیگرانی نیز این شرایط را به نحوی مشابه تجربه کرده‌اند. من این خودآگاهی را از قِبَل حضور در یکی از همین گعده‌ها کسب کرده بودم.
در اوضاع و احوال فعلی،‌ برای تحمل‌پذیر شدن وضعیت، بیش از هر چیز به قوت قلبی که دوستانمان به ما می‌دهند نیاز داریم. که بدانیم در از سر گذاشتن تجربه‌ای تروماتیک و آزاردهنده تنها نیستیم و مجبور نیستیم بار آن را به‌تنهایی بر دوش بکشیم. اتفاقی که اکنون پایه‌های مادی‌اش دیگر به سختی فراهم می‌شود و ما روز به روز کمتر در پیوند با نگاه‌ها و نظرات هم قرار می‌گیریم. گفتگو -فارغ از محتوایی که دارد- یعنی جسارتِ خود را در معرض دیگری قرار دادن، یعنی من می‌توانم به جمع اعتماد کنم و منویات درونی خود را در اختیار اعضای آن بگذارم. فرانسیس پونژ درباره‌ی مجسمه‌های جاکومتی می‌نویسد: «جهانی از محوشدگی آدمی/ او در حال احتضار است». جمع‌‌شدن‌ها و دورهمی‌ها حالا دست‌کم برای مدت نامعلومی متوقف شده، آدم‌هایی که دیگران را دور هم جمع می‌کردند در حال ناپدید شدن‌اند و این بیش از هر چیز غمگینم می‌کند.



[1] (2018) Witches, Witch-Hunting, and Women. Oakland, CA: PM Press که ترجمه‌ی فصلی از آن در لینک زیر در دسترس است:‌ https://naghd.com/2019/05/16

۱۳۹۸ اردیبهشت ۲۷, جمعه

مغاک

هیچ‌کدام از این مشکلات و ناراحتی‌ها و بلاتکلیفی‌ها وجود نداشت اگر تو، حدود دو سال پیش، اینطور اسرارآمیز ناپدید نمی‌شدی. من دست‌ها و پاهام گم شده و توی سرم،‌ هنرمند دست‌چندم و بی‌سلیقه‌ای،‌ کلاژی از تمام خبرهای اقصی نقاط عالم، از همه دسیسه‌چینی‌ها، یکی‌به‌دوکردن‌ها،‌ خوش‌رقصی‌ها و صفحه‌گذاشتن‌ها سرهم کرده. کمی آن‌سوتر، پشت سر هنرمند، یک مأمور شهرداری ایستاده و آلتش را گرفته سمت اثر ولی مثل مردهایی که پروستاتشان بزرگ شده، کوتاه و مقطع می‌شاشد. من باید از کدام شخصیت والامرتبه‌ای بخواهم که نجاتم بدهد؟ که این شک عذاب‌آور و فلج‌کننده را از من بگیرد؟ چه‌کسی می‌تواند مرا به خودم واگذار کند؟ که برای یک لحظه هم که شده احساس رستگاری کنم؟ من آدم ضعیفی هستم. موجودی با سینه‌های نامتقارن، موهای کوتاه،‌ کمی هوش و سردرگمی مدام. «اما با این وجود ای کاش کسی باشد که بتوانم به ارزیابی‌اش درباره‌ی خودم اعتماد کنم،‌ کسی که حقیقت را به من بگوید».[1] کسی که به من راه خروج از هزارتوی کابوس‌وار درون را نشان دهد. یا دست‌کم وعده‌ی خروج بدهد.





[1] دفترچه خاطرات سیلویا پلات


»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...