۱۳۹۸ اردیبهشت ۲۷, جمعه

مغاک

هیچ‌کدام از این مشکلات و ناراحتی‌ها و بلاتکلیفی‌ها وجود نداشت اگر تو، حدود دو سال پیش، اینطور اسرارآمیز ناپدید نمی‌شدی. من دست‌ها و پاهام گم شده و توی سرم،‌ هنرمند دست‌چندم و بی‌سلیقه‌ای،‌ کلاژی از تمام خبرهای اقصی نقاط عالم، از همه دسیسه‌چینی‌ها، یکی‌به‌دوکردن‌ها،‌ خوش‌رقصی‌ها و صفحه‌گذاشتن‌ها سرهم کرده. کمی آن‌سوتر، پشت سر هنرمند، یک مأمور شهرداری ایستاده و آلتش را گرفته سمت اثر ولی مثل مردهایی که پروستاتشان بزرگ شده، کوتاه و مقطع می‌شاشد. من باید از کدام شخصیت والامرتبه‌ای بخواهم که نجاتم بدهد؟ که این شک عذاب‌آور و فلج‌کننده را از من بگیرد؟ چه‌کسی می‌تواند مرا به خودم واگذار کند؟ که برای یک لحظه هم که شده احساس رستگاری کنم؟ من آدم ضعیفی هستم. موجودی با سینه‌های نامتقارن، موهای کوتاه،‌ کمی هوش و سردرگمی مدام. «اما با این وجود ای کاش کسی باشد که بتوانم به ارزیابی‌اش درباره‌ی خودم اعتماد کنم،‌ کسی که حقیقت را به من بگوید».[1] کسی که به من راه خروج از هزارتوی کابوس‌وار درون را نشان دهد. یا دست‌کم وعده‌ی خروج بدهد.





[1] دفترچه خاطرات سیلویا پلات


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...