۱۳۹۸ فروردین ۴, یکشنبه

اما سرگشتگی و خواب یاری‌مان می‌رساند[1]

دم غروب آسمان کیفیت عجیبی داشت. من نشسته‌ بودم پشت میز قدیمی که مامان‌­بابا از انبار آورده‌ ­بودند تو اتاقم (چون بعد از اتمام کار خانه‌­ی جدید، خودم بهشان گفته‌ ­بودم من که خیلی توی خانه‌­ی شما زندگی نمی‌­کنم پس برای این اتاق اثاث نخرید. و مامان هر بار چقدر حرص می‌­خورَد وقتی می‌­گویم خانه­‌ی «شما».) و آسمان از پشت پنجره­‌ی بزرگ مقابل میز پیدا بود. خانه را در یک جای خلوت و دور از مرکز شهر ساخته­‌ایم. خانه‌­هایی که در همسایگی­‌مان واقع شده‌­اند درست همان کیفیتی را دارند که تمام خانه‌­های مازندران پیش از هجوم نوکیسه­‌ها و املاکی‌­های حریص و مال‌­های زشت و بدقواره‌­ای که معلوم نیست چرا و چه‌­وقت تصمیم گرفتند نمای رومی و یونانی برایشان بسازند و پیکره‌­ی الهه­‌های یونان باستان را (البته با حفظ شئونات) سردرشان نصب کنند. پشت پنجره­‌ام ردیف خانه‌­هایی قرار دارد که بیشتر از دو سه طبقه ندارند. چندتایشان کف‌­کرسی‌­اند، سقفشان شیروانی دارد  و توی حیاطشان درخت ازگیل یا انجیر کاشته‌­اند. والدینم حسابی همه جا را گشته‌ ­بودند تا کوچه‌­ای با این مختصات پیدا کنند. کوچه‌­ای که حدقل در آینده‌­ی نزدیک در آن خبری از آپارتمان‌­های مرتفع بسازبفروش‌­ها نباشد. امروز مثل دیروز و روزهای پیش آسمان ابری بود و بارانی. من نشسته‌­ بودم پشت میز و خانه‌­ها ارتفاعشان کاملاً مناسب بود برای دید زدن آسمان و ابرها و درختان. یک بار توی ماشین در مسیر قزوین، رسیده­‌ بودیم به قسمتی از جاده که دو طرف خشکیِ بی‌­‌آ‌ب‌­وعلف بود و حداکثر چند تپه­‌ی خُرد توی منظره­‌ی اطراف پیدا بود. یعنی در واقع هیچ چیز چشمگیری نداشت و مسیر خوش­منظره­‌ای محسوب نمی‌­شد، ولی آسمان آنقدر به چشممان عمیق و وسیع و آبی و بی­‌انتها می‌­آمد که تارا -که راننده بود- گفت من اگر یک روز صاحب خانه بشوم باید خانه­‌ام حتماً آسمان داشته‌ ­باشد. خانه‌­ای که حداقل از سه طرف مشرف به چنین آسمانی باشد. خانه‌­ی ما از این لحاظ موقعیت فوق­‌العاده‌­ای دارد چون حتی ملک سمت چپمان هم ساخته‌ ­نشده و خالی افتاده با یک‌­عالم علف هرز و کلزا. آسمان امروز آنقدر زیبا بود که حقش بود یک شاعر یا نقاش، پشت پنجره‌­ی خانه­‌مان بنشیند. ابرها به‌­آرامی حرکت می­‌کردند و آبی، طیف شگفت‌­انگیزی از خود را به نمایش گذاشته ­‌بود و با خودم گفتم اگر این منظره نتواند تو را به نوشتن مجاب کند، پس هیچ چیز دیگری نمی‌­تواند.
اخیراً، همزمان با فاصله‌­گیری‌ام از شلوغی و آد‌‌م‌­ها و استو‌ر‌ی‌­ها و توییت­‌هایشان، تمام تسویه­‌حساب­‌ها و حرف‌­های نگفته و دیدارهای انجام­نشده را توی خواب انجام می‌­دهم، طبیعتاً نه به شکل برنامه‌­ریزی‌­شده. توی این شهرستان نه‌­چندان کوچک، به­‌ندرت پیش می­‌آید که از خانه خارج شوم. روزها و ساعت‌­ها پشت میز مستعمل، رو به پنجره می­‌نشینم و سعی می­‌کنم به خودم یادآوری کنم همین یک فرصت را برای نوشتن پایان­‌نامه دارم و لازمه‌­ی نوشتن، خلوت و گوشه­‌گیری­ست. برای آدم معاشرتیِ برنامه‌­کن رفیق­‌بازی مثل من، به این نحو زندگی­‌کردن دست­‌کمی از یک چالش ندارد. اما خب الان لااقل فکر می‌­کنم تسلط بیشتری بر اوقاتم دارم. اینجا از موهبت‌­های رفاهی زندگی خانوادگی برخوردارم و انجام کارهای ملالت‌­بار و طاقت­‌فرسا هم از پشت این پنجره آسان‌­تر خواهد بود. از همه مهم‌­تر در این مدت این فرض برایم اثبات شده که اصرار بر حفظ ارتباط از طریق میانجی­‌های مجازی چقدر بیهوده و رقت‌­بار است. منظورم ارتباطی است که ما‌‌‌‌به‌­ازای حقیقی‌­اش وجود دارد و شکل‌­گیری و ادامه‌­اش صرفاً در بستر وب نبوده. ما هرچند وقت یک­‌بار از سر وظیفه یا دلتنگی، چند کلمه­‌ای بینمان رد و بدل می­‌شود. مکث‌­ها، تپق‌­زدن‌­ها، لغزش­‌های نگارشی، حذف­‌ها و وقفه‌­انداختن‌­ها اینجا هم وجود دارند ولی چه کسی می­‌تواند انکار کند که خندیدن مشترک به کلیپی که هزاران نفر دیگر دیده­‌ا‌ند و به آن واکنش مشابه نشان داده‌­اند، هیچ ­چیز اصیل و هیچ نیروی پیش­‌برنده‌­ای در خود ندارد. چیزی که آن گفتگو را به ارتباطی حقیقتاً دلگرم‌­کننده تبدیل کند. گفتگویی که مجابت کند فاصله‌­ی بین آدم‌­ها آنقدرها هم هولناک نیست و به صمیمت و رفاقت چندان خللی وارد نمی‌­کند.
داشتم این را می‌­گفتم که این مدت که از آدم­‌ها فاصله گرفته‌­ام، بیش از هر وقت دیگری خوابشان را می­‌بینم. اغلب هم خواب آدم‌­های ازد‌ست‌­رفته، آدم‌­هایی که تبدیل به خاطره شده‌­اند، خواب تتمه‌­ی «شورهای آغازین»، د‌ون‌­ژوان‌­هایی که با من خوابیده­‌اند، آدم­‌های شگفت‌انگیزی که حالا تنها به انتزاع حسرت­باری بدل شده­‌اند. آدم­‌هایی که حضور مکررشان یک دوره­‌ی کوتاه از زندگی آدم را تحت‌­الشعاع قرار داده و بعد به مرور تبدیل شده‌اند به قوم و خویش دوری که سالی یک‌بار تنها در مراسم‌­های رسمی ملاقاتشان خواهی کرد. دیداری معذب‌کننده برای ارائه‌­ی بیلان سالانه­‌ی تعارفات و عبارات کوتاه کلیشه‌­ای. مثلاً همین دیشب خواب دیدم که تمام حرف‌­های نزده، تمام جملات انتقام‌­آمیز ویرانگر را به زبان آورده‌­ام و دیگر می‌­توانم احساس ظفرمندی کنم. خواب دیدم آن دیگری بعد از سال­‌ها به رویم لبخند زده، حرفی که هیچگاه به زبان نیاوردم را فهمیده و دیگر نیازی نیست از تمام کائنات برای رازداری استمداد بطلبم. حتا یک‌بار که احساس کردم لحن صحبت با هم­خانه‌­ام به‌­اندازه‌­ی کافی بیانگر همدردی­‌ام نیست، توی خواب مقابلم ظاهر شد و به او فهماندم واقعاً مشکلش را درک می‌­کنم و رفتارم نه از روی نزاکت، که واقعاً از باب تسلی‌بخشیدن به اوست. یا یک شب دیگر خواب دیدم به مهمانی شاگردهای سابقم دعوت شده­‌ام. 
اخیراً خواب‌­هام پناهگاهم‌­اند. خوابیدن برایم خصلت شفابخشی دارد. احساس می‌­کنم فقط فرصت این را دارم که توی خواب‌­هام به رستگاری برسم. جسارت زدن حرف­‌هایی را پیدا کنم که در زمان مقتضی، فرصتش ازم گرفته‌­ شد و حالا برای گفتنشان خیلی دیر ­است. خواب­‌ها همیشه مجالی برای بروز دادن شدیدترین و مخفی‌­ترین امیال بوده‌­اند. اغلبْ خواب­، زباله‌­دان ذهن است. محلی برای تجمیع و بروز تمام کابوس‌­ها و افکار آشفته و خطرناکی که جرأت ابراز و یا حتی تصورشان را نداشته‌­ایم. اغلب خواب­‌های ما پر از مرگ و جنایت و خونریزی و تجاوز و گریه و درد اند اما به شکل توأمان خصلت تسلی­‌بخشی هم دارند. خواب‌­ها گذشته و حال را احضار می­‌کنند و فقدان را به حضور مبدل می‌­سازند. به‌­قول هُلدرلین «با این همه اغلب می‌اندیشم بهتر است در خواب بمانیم، تا بدون همنشینان سر کنیم».


[1] بخشی از شعر «نان و شراب» هُلدرلین

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...