دم
غروب آسمان کیفیت عجیبی داشت. من نشسته بودم پشت میز قدیمی که مامانبابا از انبار
آورده بودند تو اتاقم (چون بعد از اتمام کار خانهی جدید، خودم بهشان گفته بودم من
که خیلی توی خانهی شما زندگی نمیکنم پس برای این اتاق اثاث نخرید. و مامان هر
بار چقدر حرص میخورَد وقتی میگویم خانهی «شما».) و آسمان از پشت پنجرهی بزرگ
مقابل میز پیدا بود. خانه را در یک جای خلوت و دور از مرکز شهر ساختهایم. خانههایی
که در همسایگیمان واقع شدهاند درست همان کیفیتی را دارند که تمام خانههای مازندران
پیش از هجوم نوکیسهها و املاکیهای حریص و مالهای زشت و بدقوارهای که معلوم
نیست چرا و چهوقت تصمیم گرفتند نمای رومی و یونانی برایشان بسازند و پیکرهی الهههای
یونان باستان را (البته با حفظ شئونات) سردرشان نصب کنند. پشت پنجرهام ردیف خانههایی
قرار دارد که بیشتر از دو سه طبقه ندارند. چندتایشان کفکرسیاند، سقفشان شیروانی
دارد و توی حیاطشان درخت ازگیل یا
انجیر کاشتهاند. والدینم حسابی همه جا را گشته بودند تا کوچهای با این مختصات پیدا
کنند. کوچهای که حدقل در آیندهی نزدیک در آن خبری از آپارتمانهای مرتفع
بسازبفروشها نباشد. امروز مثل دیروز و روزهای پیش آسمان ابری بود و بارانی. من
نشسته بودم پشت میز و خانهها ارتفاعشان کاملاً مناسب بود برای دید زدن آسمان و
ابرها و درختان. یک بار توی ماشین در مسیر قزوین، رسیده بودیم به قسمتی از جاده که دو طرف
خشکیِ بیآبوعلف بود و حداکثر چند تپهی خُرد توی منظرهی اطراف پیدا بود. یعنی در واقع
هیچ چیز چشمگیری نداشت و مسیر خوشمنظرهای محسوب نمیشد، ولی آسمان آنقدر به
چشممان عمیق و وسیع و آبی و بیانتها میآمد که تارا -که راننده بود- گفت من اگر
یک روز صاحب خانه بشوم باید خانهام حتماً آسمان داشته باشد. خانهای که حداقل از
سه طرف مشرف به چنین آسمانی باشد. خانهی ما از این لحاظ موقعیت فوقالعادهای
دارد چون حتی ملک سمت چپمان هم ساخته نشده و خالی افتاده با یکعالم علف هرز و
کلزا. آسمان امروز آنقدر زیبا بود که حقش بود یک شاعر یا نقاش، پشت پنجرهی خانهمان
بنشیند. ابرها بهآرامی حرکت میکردند و آبی، طیف شگفتانگیزی از خود را به نمایش
گذاشته بود و با خودم گفتم اگر این منظره نتواند تو را به نوشتن مجاب کند، پس هیچ
چیز دیگری نمیتواند.
اخیراً، همزمان با فاصلهگیریام
از شلوغی و آدمها و استوریها و توییتهایشان، تمام تسویهحسابها و حرفهای
نگفته و دیدارهای انجامنشده را توی خواب انجام میدهم، طبیعتاً نه به شکل برنامهریزیشده.
توی این شهرستان نهچندان کوچک، بهندرت پیش میآید که از خانه خارج شوم. روزها و ساعتها
پشت میز مستعمل، رو به پنجره مینشینم و سعی میکنم به خودم یادآوری کنم همین
یک فرصت را برای نوشتن پایاننامه دارم و لازمهی نوشتن، خلوت و گوشهگیریست.
برای آدم معاشرتیِ برنامهکن رفیقبازی مثل من، به این نحو زندگیکردن دستکمی از
یک چالش ندارد. اما خب الان لااقل فکر میکنم تسلط بیشتری بر اوقاتم دارم. اینجا
از موهبتهای رفاهی زندگی خانوادگی برخوردارم و انجام کارهای ملالتبار و طاقتفرسا
هم از پشت این پنجره آسانتر خواهد بود. از همه مهمتر در این مدت این فرض برایم
اثبات شده که اصرار بر حفظ ارتباط از طریق میانجیهای مجازی چقدر بیهوده و رقتبار
است. منظورم ارتباطی است که مابهازای حقیقیاش وجود دارد و شکلگیری و ادامهاش
صرفاً در بستر وب نبوده. ما هرچند وقت یکبار از سر وظیفه یا دلتنگی، چند کلمهای
بینمان رد و بدل میشود. مکثها، تپقزدنها، لغزشهای نگارشی، حذفها و وقفهانداختنها
اینجا هم وجود دارند ولی چه کسی میتواند انکار کند که خندیدن مشترک به کلیپی که
هزاران نفر دیگر دیدهاند و به آن واکنش مشابه نشان دادهاند، هیچ چیز اصیل و هیچ
نیروی پیشبرندهای در خود ندارد. چیزی که آن گفتگو را به ارتباطی حقیقتاً دلگرمکننده
تبدیل کند. گفتگویی که مجابت کند فاصلهی بین آدمها آنقدرها هم هولناک نیست و به
صمیمت و رفاقت چندان خللی وارد نمیکند.
داشتم
این را میگفتم که این مدت که از آدمها فاصله گرفتهام، بیش از هر وقت دیگری
خوابشان را میبینم. اغلب هم خواب آدمهای ازدسترفته، آدمهایی که تبدیل به خاطره
شدهاند، خواب تتمهی «شورهای آغازین»، دونژوانهایی که با من خوابیدهاند، آدمهای
شگفتانگیزی که حالا تنها به انتزاع حسرتباری بدل شدهاند. آدمهایی که حضور مکررشان
یک دورهی کوتاه از زندگی آدم را تحتالشعاع قرار داده و بعد به مرور تبدیل شدهاند
به قوم و خویش دوری که سالی یکبار تنها در مراسمهای رسمی ملاقاتشان خواهی کرد. دیداری
معذبکننده برای ارائهی بیلان سالانهی تعارفات و عبارات کوتاه کلیشهای. مثلاً همین دیشب
خواب دیدم که تمام حرفهای نزده، تمام جملات انتقامآمیز ویرانگر را به زبان آوردهام
و دیگر میتوانم احساس ظفرمندی کنم. خواب دیدم آن دیگری بعد از سالها به رویم لبخند
زده، حرفی که هیچگاه به زبان نیاوردم را فهمیده و دیگر نیازی نیست از تمام کائنات
برای رازداری استمداد بطلبم. حتا یکبار که احساس کردم لحن صحبت با همخانهام بهاندازهی
کافی بیانگر همدردیام نیست، توی خواب مقابلم ظاهر شد و به او فهماندم واقعاً
مشکلش را درک میکنم و رفتارم نه از روی نزاکت، که واقعاً از باب تسلیبخشیدن به
اوست. یا یک شب دیگر خواب دیدم به مهمانی شاگردهای سابقم دعوت شدهام.
اخیراً خوابهام پناهگاهماند. خوابیدن برایم خصلت شفابخشی
دارد. احساس میکنم فقط فرصت این را دارم که توی خوابهام به رستگاری برسم. جسارت
زدن حرفهایی را پیدا کنم که در زمان مقتضی، فرصتش ازم گرفته شد و حالا برای گفتنشان
خیلی دیر است. خوابها همیشه مجالی برای بروز دادن شدیدترین و مخفیترین امیال
بودهاند. اغلبْ خواب، زبالهدان ذهن است. محلی برای تجمیع و بروز تمام کابوسها
و افکار آشفته و خطرناکی که جرأت ابراز و یا حتی تصورشان را نداشتهایم. اغلب خوابهای
ما پر از مرگ و جنایت و خونریزی و تجاوز و گریه و درد اند اما به شکل توأمان خصلت
تسلیبخشی هم دارند. خوابها گذشته و حال را احضار میکنند و فقدان را به حضور
مبدل میسازند. بهقول هُلدرلین «با این همه اغلب میاندیشم بهتر است در خواب بمانیم، تا بدون همنشینان
سر کنیم».
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر