۱۳۹۷ مهر ۱۲, پنجشنبه

سرتق بازی همیشگی

اخیرن همش فکر می کنم عنقریب است سرطان بگیرم. احتمالن سرطان سینه یا تخمدان یا رحم که کاملن به محیط نیمه سنتی بلاتکلیفی که توش زندگی می کنم بیاید. سرطانی که نتوانی اسمش را هم به اطرافیان بگویی. ای بابا انشالله هر چه زودتر حالش خوب می شود، حالا بنده خدا چه سرطانی گرفته؟ و فامیل ما که معذب شده و نمی تواند بگوید پستان، به جاش می گوید سرطان خون یا پوست. امروز مصرانه آویزان مامان شده بودم و می گفتم منو ببر ماموگرافی. ماموگرافی. آن هم تو این اوضاع اقتصادی نکبتی. الان نهایت می شود رفت عطاری و درمان خانگی سرطان استفاده کرد. چلغوز رنده کن توی آب جوش بریز، سه بار بخور توده ی سرطانی خود به خود از بین می رود. سانتاگ جایی از قول لارنس لوشان روانپزشک و روانشناس نیویورکی- می نویسد «بیمار سرطانی به طور مداوم خود و توانایی ها و استعدادهای خود را تحقیر می کند.» فکر کردم خود خودش است. دیگه آدم خودتخریبگرتر و خودتحقیرگرتر از من که نداریم. حتمن سرطان دارم با این حساب. «بیماران سرطانی از احساس تهی و عاری از خود شده اند» دقیقن. زنده باد. من هم. آن شب داشتم به طرف می گفتم این قدر مسیر تحقیر خود را تا انتها رفته ام که اگر کسی -ولو از روی حسن نیت- لب به تحسین و تعریف ازم بگشاید، برافروخته می شوم و حس می کنم دارم دروغ پشت دروغ می شنوم. خیال می کنم دارد دستم می اندازد. هر کی از آدم تعریف می کند لابد منفعتی براش دارد یا از روی ریاکاری این حرف ها را می زند. نه که سودای مرگ خواهی داشته باشم، نه. از قضا هنوز تنها شورمندی زندگی ام این است که عاشق زندگی کردنم. واقعن دوست دارم زنده باشم. جدی می گویم. فکر می کنم اگر قرار بود نقشی بهم محول کنند، باید نقش این دخترهای شیرین عقل سریال های کمدی-درام می بود که صبح زود از تختخواب بیرون می آیند، پنجره را باز می کنند، آفتاب خوب می خورد توی صورتشان، به همه کس لبخند می زنند و به همه چیز سلام می کنند. سلام گل ها! سلام آفتاب! سلام یخچالی که فقط یک قالب کره توش باقی مانده. به گمانم جدیدن زیاد از حد تلقی رمانتیکی از بیماری پیدا کرده ام. دلم می خواد مریضی سختی بگیرم، بیفتم توی تخت بیمارستان و بعد مبارزه ی جدی ای کرده و بهبود پیدا کنم. دستکم از بی عملی محض این روزها که بهتر است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...