۱۳۹۷ شهریور ۱۸, یکشنبه

تازه شد داغِ لاله‌های طَری

چشم­هام را که باز کردم با خودم گفتم خیلی خب، دیگر هیچ­گاه اوضاع از این بدتر نخواهد شد. تمام مصیبت­ها، تمام فجایع، تمام آن­چه برای یک آدم معمولی کافیست تا نسبت به هر اتفاق هولناک مشابهی کرخت و بی­ تفاوت شود را به چشم دیده ­ای و با گوش­هات شنیده ­ای. دیگر هیچ­کس مرثیه­ ای نخواهد سرود. دیگر صدای هیچ مویه­ ای به گوش نخواهد رسید. همه با هم می­ خوابیم توی یه گور، زیر نور آفتاب دراز می­ کشیم و با تمام توان به آن تابش کورکننده چشم خواهیم دوخت، آن­قدر که چشم از چشم­خانه بیرون بیفتد. همگی تسلیم آن هُرم عظیم خواهیم شد و با آخرین پوشک­ها و نواربهداشتی­های باقیمانده، قطره ­های عرق را از صورت­هایمان پاک خواهیم کرد. برای کسی که «آن هیچ بزرگ» را چونان تعویذی بر بازویش بسته، چه اهمیتی دارد اگر زیباترین و اندوهناک­ترین اشعار جهان را از بر کند؟ اگر حتا سرخ­ترین گل را بر مزارها قرار دهد؟ دستت را اگر ده بار هم روی صفحه­ ی مانیتور بکشی، باز حتا لکه ­ای خون به انگشتانت نخواهد ماسید. دست تو همچنان بوی صابون می­دهد و حتی اگر کف دست­ها را بگذاری روی گوشت سوخته و رد طناب روی پوست، همه چیز کماکان همان کیفیت سابق را خواهد داشت. از صبح، این­ها را به خودم گفته ­ام ولی تشویش و اضطراب دست از سرم برنداشته. مثل آن روز که توی کوپه ­ی قطار خوابم برد و شب که چشم­هام را باز کردم دیدم هیچکس جز من توی کوپه نیست و تنها خط ممتدِ نورِ زرد کم ­رمقی از پشت شیشه پیداست که به سبب سرعت حرکت قطار حتی امکان درست دیدنش هم دست نمی­ داد. وقت­هایی که این­طور ضعیف و ترسو می ­شوم حالم از خودم به هم می­ خورد. آن­قدر زندگی کرخت و بی­ حاصلی اختیار کرده ­ام که حتی تعریف کردنش دل آدم را به هم می­ زند. زندگی کارمند مستعفی­ ای که هیچوقت نمی­ دانست به کجا تعلق دارد. برای همین نصف عمرش توی جاده و به باز و بسته کردن چمدان گذشت. کارمند مستعفی هر روز حوالی ظهر که از خواب بیدار می­ شد، درحالی­که توی ظرف­های نشسته دنبال چاقویی می­ گشت تا آن را بشورد و پنیر را روی نان بمالد، به خودش وعده می­ داد که امروز همان روزیست که باید یکی از کارهای ناتمام و نیمه ­تمام زندگی­ اش را سامان بدهد اما در انتهای روز، پس از آن­که خاکستر سیگاری که روی مبل ریخته بود را به دقت فوت کرد، از حجم اینترنتی که مصرف کرده متعجب می ­شود، یک قسمت دیگر از فصل دوم سریال کم ­ارزشی را تنها به خاطر علامت سوالی که کارگردان در انتهای فصل قبلی گداشته بود می ­بیند و درحالیکه بی­ هدف برنامه ­های توی گوشی ­اش را باز و بسته می­ کند به خواب می­ رود. همیشه آرزویم این بوده که بتوانم به تنهایی خو کنم. که به هر رو «بدون آن تنهایی عظیم، آفرینش هیچ اثر چشمگیری ممکن نیست». این را پیکاسو گفته ولی من که یک کارمند مستعفی بیش نیستم هم می ­توانم لزوم دست­یافتن به چنین خلوتی را دریابم. اینکه بتوانی از آن نیرویی بهره­ مند شوی که تو را از میان هزارتوهای وهم و بیهودگی به سلامت بگذراند و به آن چشم ­انداز رفیعی برساند که بر فرازش می ­توانی تن را به سکوت بسپاری و با تک­ تک سلول­ هات، با هر یک از اعضای جسمانیت، ادراک کنی و بپنداری که همه چیز در انتظار توست تا دستت را به سویش دراز کنی و کلمه ­ای برای نامیدنش بیابی. آرمان از «تنهایی تثبیت­ شده» نوشته بود که برای هر نفر در سن خاصی اتفاق می ­افتد. کمتر از یک ماه پیش، یک سال بزرگتر شدم اما دیگر حتی توانایی تنها غذا خوردن را هم ندارم. همیشه باید آدمی یا تصویری از آدمی را به یاری بطلبم تا کمک کند مغزم فرمان لازم را به قوای هاضم ه­ام بفرستد. هنوز باید بندبازی کنم روی طناب روابط و میان زمین و هوا معلق بمانم و تا ابد دلشوره­ ی این را داشته باشم که دلیل اجتناب وزریدن فلانی چیست یا آن دیگری از چه بابت رفتار سرد و وهن­ آمیزی در پیش گرفته و سهم من این وسط چیست؟ کاش می­ توانستم دست به کار چشمگیری بزنم تا بهم قوت قلب بدهد و مجابم کند آن­چه اکنون به آن نیاز دارم تنهاییست و نه چیز دیگر. که مثل روزهای معلمیم می توانم بار دیگر مفید باشم. حالا برای یک نفر هم که شده

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...