۱۳۹۶ آذر ۶, دوشنبه

به امید روزی که جلسه ای وجود نداشته باشد

دیروز جلسه دیدار با والدین بود. یک دوجین معلم نشسته بودیم پشت میزها توی سالن اجتماعات. والدین (بخوانید مادرها و یک دو تا پدر) توی صف، پشت میز منتظر می ماندند تا نوبت شان بشود و بیایند با معلم بچه شان صحبت کنند. راجع به چه؟ هیچ. مطلقن هیچی. می آیند کارنامه را می گذارند جلوی شما و بعد شروع می کنند به نسق کشی که اوهوی زنک به چه حقی به عزیزدردانه من به جای بیست فی المثل نوزده دادی؟ بعد حالا تو هم هر چه توضیح دهی که ببین بزرگوار این دخترت می آید سر کلاس فقط میزش را خط خطی می کند و می رود تا هفته آینده. مگر زیر بار می روند؟ حاشا و کلا. یکی از مادرها نشسته بود جلوم و می گفت ببخشید اصن درس شما مگه توی کارنامه هم اومده؟ گفتم بله و نشانش دادم. بعد شرو کرد به زرنگ بازی که اگر راست می گویی چه تکالیفی داده بودی به بچه م؟ توضیح دادم و گفت خب ببینید خانم، من و دخترم هر دو نه تلویزیون می بینیم نه از شبکه های اجتماعی خبر داریم. نه که فک کنید خانواده بسته ای هستیم ها، نه. اصن علاقه ای به دیدن و شنیدن اخبار نداریم. نمی دانم شاید توقع داشت به او کارت صدآفرین بدهم. آفرین پدرت که فقط اخبار حراجی های مانگو را داری و بس. یا آن یکی، خانم پروتز، بهم می گفت که بله نمره های بچه ام خیلی پایین آمده و می دانم به خاطر علاقه اش به تئاتر است و دیگر نمی خواهم او را بفرستم کلاس تئاتر. حالا بیا و قانعش کن که بابا تنها دلخوشی زندگی این بچه را ازش نگیر. بعد همه شان هم می پرسند ببخشید شما توصیه ای چیزی ندارید؟ انتظار دارند مثلن من هم (مثل باقی معلم ها) بساط نسخه پیچی ام را دربیاورم، بنویسم بله کتاب تست فلان روزی سه ساعت، یک ساعت بازخواست بابت نمرات و تکالیف و به طور خلاصه یک سوزن جوالدوز تهیه کنید و روزی یک سانت فرو کنید تو مغز بچه
حالا بعد جلسه والدین تا خواستیم برویم مدیر آمد توی راهرو که همکارهای محترم جلسه شورای دبیران طبقه پایین. شده ایم یک عده آدم جلسه برو. فلانی کجا می ­روی؟ جلسه. فردا برنامه­ ات چیست؟ جلسه. جلسه و حناق. تو جلسه دبیران، روی میز، شیرینی میوه های اضافی جلسه دیروز هیئت مدیره را چیده بودند (یعنی یه تعداد موز تغییر رنگ داده و سیب هایی که میزبان توی ظرف می گذارد و می داند به همان صورت دست نخورده باقی می مانند)، مدیر شروع می کند به خواندن اسامی بچه ها از روی دفتر کلاس و معلم ها نظرشان را راجع به آن فرد می گویند. معلم ریاضی (که گویا تازه وضع حمل کرده و هر روز عکس بچه اش را نشان ما می دهد و ما هم موظفیم غش و ضعف کنیم برایش) می گفت فلانی خب خنگ است دیگر. یا آن یکی همین قدر کشش دارد. من داشتم سومین لیوان چایی ام را سر می کشیدم که حرف میم شاگرد خوش صدایم شد. می گفتند مادرش آمده و گریه کرده. بعد گفتند آره چون هیکل بزرگی دارد و پوستش ناجور است اعتماد به نفس پایینی. دارد. بعد آخی آخی گفتند و رفتند نفر بعدی. آها فلانی؟ چرا انقد شلخته لباس می پوشد؟ و من اینطور بودم که خب لعنتی ها شلخته لباس پوشیدن شد دلیل؟ با سپیده سعی کردیم به ایشان بگوییم که بابا محض رضای خدا کمی حواس تان باشد که خودتان هم دارید نقش کاتالیزور طرد این بچه ها را ایفا می کنید. که توی خرفت پیزوری باید بفهمی که بچه ای که اعتماد به نفس ندارد نیاز دارد چتر حمایتی ای از جانب تو برایش ایجاد شود که کمکی باشد برای پذیرفته شدنش در جمع سایرین. خیار و نارنگی ها یکی یکی پوست می کندند و اسامی پشت هم خوانده می شد. عاشق و شیفته دانش آموزان ساکت و بی زبان و مطیع و نمره بگیر اند. می گفتند فلان دانش آموز برخلاف پارسال، امسال دیگر دل به کلاس می دهد و آن شیطنت سال پیش را ندارد. برق زرنگی و پیروزی را می توانستی توی چشم هاشان ببینی از اینکه توانسته اند افسار یک بچه ی دیگر را هم به دست بگیرند و ترمزش را بکشند. بعد یک ساعت و نیم وقتی نامه های توبیخ و تمجید خطاب والدین بچه ها آماده شد به هم خسته نباشید گفتند و ختم جلسه را اعلام کردند. تنها نقطه روشن؟ اینکه فهمیدم یکی از شاگردهایم همان معلم ریاضی را دست انداخته و او نفهمیده.

۲ نظر:

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...