۱۳۹۶ آبان ۱۷, چهارشنبه

مث شِکلایی که ابرا می سازن

نشسته­ ام در حیاط دانشکده و «چو اسیر دام تو ام» را گوش می کنم. میم آن را برایم فرستاد چند روز پیش و چقدر نیاز داشتم به شنیدن صدای دلکش. دلم می­ خواهد فقط به موسیقی گوش کنم و هیچ نکنم. هیچ فکر نکنم. فکرم کماکان مشوش است. نمی ­دانم از چه  می خواهم بنویسم. می دانی؛ درست همان موقع که فکر می­ کردم همه چیز به ثبات حداقلی رسیده است، دوباره غافلگیرم کردی. همان لحظه­ ای که فکر می ­کردم دیگر تکلیف همه چیز مشخص است. ما مدام سعی می ­کنیم واقعیت را در قالب ادراک خود بریزیم. مدام تلاش می ­کنیم تا روایت خود را از واقعیت عرضه کنیم اما انگار حواس ­مان نیست که این واقعیت آن­ چنان سیال و لغزنده است که گویی هرگز فرا چنگ ما نخواهد آمد. ما همواره دست به جمع­ آوری شواهد می­زنیم، کنش ­ها و واکنش ­های هم را دوباره تفسیر می ­کنیم، همیشه دنبال سرنخی هستیم برای ادراک بهتر قضایا ولی انگار واقعیت همواره یک گام از ما جلوتر است. می ­دانی؛ عمیقن نگرانم از رسیدن به آن نقطه ای که ترس از سو تفاهمات و مناقشات، خود راه بر گفتگو می بندد. آن لحظه ای که به خود ظنین می شوی و گمان می کنی سکوت و چشم پوشی بهترین راه است برای توقف و نرسیدن به نقطه بحران. برای جلوگیری از تکرار سرگیجه ای که آدمی را وادار می کند به بستن چشم ها [اما ما در هر حال چشم ها را می بندیم. ما آدم های گریزیم و جرات مواجهه صادقانه با یکدیگر را نداریم]. 

اینکه مدام در خوف و رجا نگه می­ داری ­ام بیش از پیش بی ­تابم می ­کند. به تو گفته بودم که اخیراً جقدر شیفته­ ی سیلویا پلات شده­ ام. چقدر به او و دغدغه­ هایش احساس نزدیکی می­ کنم. چقدر هراسی که به جان او افتاده بود، بند بند وجود مرا هم فرا گرفته است و چقدر ناتوانم مانع پیشروی آن ترس فراگیر شوم. پلات در جایی از خاطراتش می­ نویسد کاش کسی بود که خود واقعی ­اش را به او بنمایاند. کسی که بتواند به نظراتش در مورد خود اعتماد کند. می ­دانی من گمان می ­کردم تو برای من همانی. که بودی. که هستی ولی آن­ قدر خود را از من دور نگه داشته ­ای که دیگر نمی ­توانم هیچ اطمینانی به حضورت داشته باشم. به من گفته بودی که خودت هم بیزاری از این شرایط ولی جبر زمانه از من و تو پر زورتر است (و چه خوش باورانه نام جبر را نمی پذیری و می گویی این وضعیت انتخاب توست ولی از آن راضی نیستی). من حرف ­های تو را می ­خواهم. کلماتت را می ­خواهم و تو روز به روز بیشتر دریغ می­ کنی. از اینکه این ­چنین خود را دور از دسترس من قرار داده ­ای احساس فقدان می­کنم. من تو را برای خود دارم و انگار ندارم. این­ها را برای تو می ­نویسم و می­ دانم نمی ­خوانی. از حضورت واهمه دارم. بودنت نگرانم می ­کند. واقعیت این است که من به نبودنت اطمینان بیشتری دارم و همین اطمینان چون حس بازدارنده ­ای حتی به خیالاتم هم نهیب می ­زند. من حضور دیگران را نمی ­خواهم. تو برایم کافی هستی ولی انگار من برای تو نه. من به بودنت نیاز دارم ولی تو انگار نه. نمی ­دانم باید به کدام فکر و خیال میدان دهم. نمی­ توانم بپذیرم که حضورت نقطه ضعفی ست برایم. هرگز نمی­ خواهم که برای تو و مهم­ تر از همه برای خودم، تصویر آن موجود ضعیف وابسته را تداعی کنم. من گمان می­ کردم در زندگی پرمشغله و پرحادثه هر دو مان، میان انبوه کارهای ناتمام و نیمه­ تمام، حضور تو، همراهی تو، نقطه­ ی امن و مطمئن جهانم خواهد بود. تو هستی و نیستی. تو رنگ نداری، بی­ شکلی، از دست رونده­ ای. و من همه­ ی این­ ها را می ­دانم ولی باز هم نگاهم -شاید ساده لوحانه و سهل انگارانه- تنها معطوف به همان سوسوهای روشنایی­ ست. من الکن­ ام. روبروی تو ساکت و ساکنم. چگونه می­ توانم حضور ناپیدای تو را ادراک کنم؟ چگونه می ­توانم با کلماتی که از من دریغ می ­کنی با تو حرف بزنم؟ به من بگو عطش، چگونه بی ­زبان بیان شود؟ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...