نشسته ام در حیاط دانشکده و «چو اسیر دام تو ام» را گوش
می کنم. میم آن را برایم فرستاد چند روز پیش و چقدر نیاز داشتم به شنیدن صدای
دلکش. دلم می خواهد فقط به موسیقی گوش کنم و هیچ نکنم. هیچ فکر
نکنم. فکرم کماکان مشوش است. نمی دانم از چه می خواهم
بنویسم. می دانی؛ درست همان موقع که فکر می کردم همه چیز به ثبات
حداقلی رسیده است، دوباره غافلگیرم کردی. همان لحظه ای که فکر می کردم دیگر
تکلیف همه چیز مشخص است. ما مدام سعی می کنیم واقعیت را در قالب ادراک خود
بریزیم. مدام تلاش می کنیم تا روایت خود را از واقعیت عرضه کنیم اما انگار حواس مان
نیست که این واقعیت آن چنان سیال و لغزنده است که گویی هرگز فرا چنگ ما
نخواهد آمد. ما همواره دست به جمع آوری شواهد میزنیم، کنش ها و واکنش های هم را
دوباره تفسیر می کنیم، همیشه دنبال سرنخی هستیم برای ادراک بهتر قضایا ولی انگار
واقعیت همواره یک گام از ما جلوتر است. می دانی؛ عمیقن نگرانم از رسیدن به آن
نقطه ای که ترس از سو تفاهمات و مناقشات، خود راه بر گفتگو می بندد. آن لحظه ای که
به خود ظنین می شوی و گمان می کنی سکوت و چشم پوشی بهترین راه است برای توقف و
نرسیدن به نقطه بحران. برای جلوگیری از تکرار سرگیجه ای که آدمی را وادار می کند
به بستن چشم ها [اما ما در هر حال چشم ها را می بندیم. ما آدم های گریزیم و جرات
مواجهه صادقانه با یکدیگر را نداریم].
اینکه
مدام در خوف و رجا نگه می داری ام بیش از پیش بی تابم می کند. به تو گفته بودم که اخیراً جقدر شیفته ی سیلویا
پلات شده ام. چقدر به او و دغدغه هایش احساس نزدیکی می کنم. چقدر هراسی که به
جان او افتاده بود، بند بند وجود مرا هم فرا گرفته است و چقدر ناتوانم مانع پیشروی
آن ترس فراگیر شوم. پلات در جایی از خاطراتش می نویسد کاش کسی بود که خود واقعی اش
را به او بنمایاند. کسی که بتواند به نظراتش در مورد خود اعتماد کند. می دانی من
گمان می کردم تو برای من همانی. که بودی. که هستی ولی آن قدر خود را از من دور
نگه داشته ای که دیگر نمی توانم هیچ اطمینانی به حضورت داشته باشم. به من گفته
بودی که خودت هم بیزاری از این شرایط ولی جبر زمانه از من و تو پر زورتر است (و چه
خوش باورانه نام جبر را نمی پذیری و می گویی این وضعیت انتخاب توست ولی از آن راضی
نیستی). من حرف های تو را می خواهم. کلماتت را می خواهم و تو روز به روز بیشتر
دریغ می کنی. از اینکه این چنین خود را دور از دسترس من قرار داده ای احساس
فقدان میکنم. من تو را برای خود دارم و انگار ندارم. اینها را برای تو می نویسم
و می دانم نمی خوانی. از حضورت واهمه دارم. بودنت نگرانم می کند. واقعیت این
است که من به نبودنت اطمینان بیشتری دارم و همین اطمینان چون حس بازدارنده ای
حتی به خیالاتم هم نهیب می زند. من حضور دیگران را نمی خواهم. تو برایم کافی
هستی ولی انگار من برای تو نه. من به بودنت نیاز دارم ولی تو انگار نه. نمی دانم
باید به کدام فکر و خیال میدان دهم. نمی توانم بپذیرم که حضورت نقطه ضعفی ست
برایم. هرگز نمی خواهم که برای تو و مهم تر از همه برای خودم، تصویر آن موجود
ضعیف وابسته را تداعی کنم. من گمان می کردم در زندگی پرمشغله و پرحادثه هر دو
مان، میان انبوه کارهای ناتمام و نیمه تمام، حضور تو، همراهی تو، نقطه ی امن و
مطمئن جهانم خواهد بود. تو هستی و نیستی. تو رنگ نداری، بی شکلی، از دست رونده
ای. و من همه ی این ها را می دانم ولی باز هم نگاهم -شاید ساده لوحانه و سهل
انگارانه- تنها معطوف به همان سوسوهای روشنایی ست. من الکن ام. روبروی تو ساکت و
ساکنم. چگونه می توانم حضور ناپیدای تو را ادراک کنم؟ چگونه می توانم با کلماتی
که از من دریغ می کنی با تو حرف بزنم؟ به من بگو عطش، چگونه بی زبان بیان شود؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر