۱۳۹۶ آبان ۱۴, یکشنبه

یادداشت های یک معلم آرمانخواه علیه مشاور مدرسه

از دیروز چشم هایم عفونت کرده است. دکتر دو تا قطره و یک پماد داده که استفاده کنم. قطره ها را گرفته ام جلوی آینه. دستم را گذاشتم روی پلک بالایی و سعی کردم یک قطره در هر یک از دو چشم بریزم. تلاش بی فایده. همه ش سرازیر شد روی گونه. دوباره سعی کردم. نوک قطره به عدسی چشم برخورد کرد و بیشتر دردم آمد. سین پیشم نیست. همیشه فکر می کردم همخانه برای همین اوقات عجز است. که نیست. امروز در مدرسه یکی از شاگردانم برایم قطره ها را ریخت. عصری هم یکی از هم دانشکده ای ها (که البته وجدان معذبم راضی تر خواهد بود اگر بگویم رفیق سابق و هم دانشکده ای فعلی). امروز توی مدرسه نزدیک بود با مشاور دعوایم بشود. گفته بود الا و بلا توی دفتر کلاس باید بنویسی وضعیت کلاس و بچه ها را. من هم نوشتم. نوشتم بچه ها گفته اند از مشاورهای شان می ترسند و به خاطر آن هاست که تنها چیزی که در مدرسه برای شان مهم است، نمره است. حوالی ظهر از دفتر مرا خواستند (انگار که مراسم تکرار خاطرات روزهای مدرسه رفتن خودم باشد). گفتند برو دفتر کلاست را بیاور و گزارشت را بخوان. میم، مشاور پایه ای که من درس می دهم _که همیشه لبخندی همچون لبخند سلاخ بر زبان بسته هایی که به مسلخ می روند را دارد_ دست چپش را به کمر زده بود، ابروهای تتوشده اش را بالا داده بود. از آن مدل ابروها که زن ها در چهل سالگی صاحب می شوند و گمان می کنند زیبایی میانسالی در همین مدل ابروهاست، ابروهای تتوشده ی بدرنگ بالارفته. و می گفت این گزارش شما بی معنی ست. باید اسم دانش آموزان را بنویسی تا با آن ها «صحبت» کنم وگرنه این مدل گزارش دادن از نظر من محلی از اعراب ندارد. «صحبت» کنم. امام حسینی شما مشاورها فقط برنامه تان گفتگو و انتقادپذیری و دلسوزی ست. همین پارسال بود که توی دفتر، به مدیر می گفت که اجازه بدهید فلانی را از سر کلاس بیرون بیاورم و «استنطاق» کنم. در مدرسه جز شاگردهایم، بقیه شان متفق القول از من بدشان می آید و منتظر فرصت هستند تا به بهانه های مختلف انزجارشان را یادآور شوند. هرچقدر من شیفته تدریس و دانش آموزانم هستم، آن ها به همان میزان -بلکم بیشتر- از من و شیوه تدریسم بیزار اند. تابستان می خواستند عذرم را بخواهند و فقط به خاطر پادرمیانی رفیق عزیزی راضی شدند که امسال هم مرا استخدام کنند. 
از تمام مناسبات مبتذل و غرق در کثافت و لجن آموزش و پرورش و علی الخصوص مدارس غیرانتفاعی بیزارم. در مدرسه توان اجرایی هیچ اقدامی خارج از چارچوب مورد پذیرش شان را ندارم و وقتی حرف از چارچوب پذیرفته شده می زنم، منظورم چیزی در حد توزیع کاغذ آچار بین دانش اموزان کلاسم است. یک ماه تمام است که به دریوزگی افتاده ام تا حضرت اشرف شان، سالن اجتماعات را برای نیم ساعت به من و شاگردهایم بدهند تا فیلم هایی که پارسال ساختند را اکران کنیم. امروز فردا می کنند و پشت گوش می اندازند. یک عده معلم گیج و گنگ و خرفت نشسته اند دور هم و تمام برنامه شان این است که این بچه ها را عاصی کنند و انگ بزنند و درنهایت به بره های مطیع خودشان بدل کنند. آن روز نشسته بودم در دفتر مدرسه -میعادگاه سفلگی و حرامزادگی-  پیش باقی معلم ها. یکی شان می گفت فلان داشن آموز افسرده ست. فکرهای مسمومی دارد و دارد باقی همکلاسی هایش را هم مثل خودش می کند. آن یکی می گفت من دانش آموز خنگ نمی خواهم و فلانی مث مادرش کودن است( کاش می توانستم داد بزنم، توی صورتش داد بزنم و بگویم کودن و فرومایه تو و امثال تو هستید). بحث ها همین قدر تخصصی و حرفه ای دنبال می شد تا اینکه معلم تازه وضع حمل کرده ای آمد توی دفتر. این را بگویم که معلم ها در مدارس دخترانه جنون تعریف و قربان صدقه رفتن معلم های زائو را دارند. معلم های مجرد همیشه در حاشیه هستند -چه بهتر- و مهم ترین چیزی که باید در دفتر درباره آن صحبت شود، تم مهمانی تولد بچه هایی ست که پس انداخته اند. همیشه به خودم یادآوری کرده ام که تو قرار نیست الگوی این بچه ها باشی و خود را عامل مهم تغییر در زندگی شان تلقی کنی. اینها را می دانم اما از طرفی هم نمی خواهم ناامیدشان کنم. می خواهم دستکم کنارشان حضور داشته باشم. بودن کنار دانش آموزانم برایم آن کیفیت یگانه ای را به همراه داشته است که به معنای وسیع کلمه «انسانی» است. از همراهی شان انرژی می گیرم و شیفته شنیدن حرف های شان هستم. مدرسه برای شان محمل بازتولید و تشدید ترس های فروخورده است. ترس هایی که بعضن حتا خود واقف نیستند به سرمنشاش. آن وقت اولیای مدرسه آن چنان مراقبت و تنبیهی برای شان علم می کنند که فوکو اگر بود می توانست مجلد دوم و سوم و چندم را هم بر اساس ماوقع کنونی تالیف کند. 
آن روز زنگ تفریح، چند نفر از شاگردان پارسالم دوره ام کرده بودند. با من که می خواهند حرف بزنند اول دور و بر را نگاه می کنند تا ناظم و مشاور آن ها را نپاید. ک _همان افسرده منفور ناظم ها که پیش چشم شان چونان عفونتی ست چرکین که به بقیه هم سرایت می کند_ رو کرده بود به من و همان سوال هایی را می پرسید که همه دختر دبیرستانی ها دنبال پاسخش هستند ولی می دانند مطرح شدنش مصادف است با طرد و سرکوب. من،  در مدرسه ای که کار می کنم احساس طردشدگی می کنم. می خواستم به ک این را بگویم ولی نگفتم. تا جای ممکن سعی می کنم متوجه بار عذاب آوری که مدرسه روی دوشم می گذارد نشوند. با تمام وجود دلم می خواهد بتوانم آن جرات از دست رفته را باز یابم. بتوانم بمانم و معلم شان باشم. چند روز پیش که خبر رسید عذر مدیر دپارتمان مان را خواسته اند (همان که پادرمیانی حضور مرا کرده بود) بیشتر نگران و مضطرب شدم. کاش دست از سرم بردارند. 



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...