دوباره خسته و
مریضم. روزی چند بار دست می برم به چشم هام و می مالم حسابی. شب ها کم و دیر می
خوابم و لابد گمان می کنم اینطوری، با قهوه و پلک زدن های محکم و بیش از حد، می توانم از
عهده ضعف قوای جسمی ام بربیایم. دوباره بغض می کنم هر ساعت از روز. امروز. مثلن
وقتی که عکس دسته جمعی شان را دیدم و فکر کردم کاش من هم آدمِ نزدیک رفیق هام
بودم. آدمِ عکس ها و گعده های شان. با راح قرار کرده بودیم از آن دسته آدم ها
نباشیم که پلیس مچ گیر اینستاگرم و بپّای لست سین می شوند. من نتوانستم ولی. هر
بار که عکس های شان را می بینم، بیشتر در خود فرو می روم، صندلی فلزی زنگارگرفته
خودم می شوم و تا می شوم روی خودم. مثل امروز سر دومین کلاسم که رفتم، نیم ساعت تمام
هیچ چیز نگفتم. وارد کلاس شدم و ایستادم گوشه میز معلم. بچه ها جویا شدند، چیزی نگفتم. بعد آن ها پی حرف های خودشان را گرفتند و من هم صمّ بکم ایستادم
روی تقاطع نور و سایه و تمام نیم ساعت به خودم گفتم این بچه ها گناهی نکرده اند،
انرژی گور به گور شده ات را از هر قبرستانی شده پیدا کن و شرو کن به درس دادن. تا کی می خواهم به این وضعیت ادامه دهم؟ اصلن توان تغییر دارم؟
ندارم. مدت هاست که فقط خواب مدرسه می بینم. خواب مدیر و ناظم و بچه ها. خواب می
بینم رفتم توی خانه های شان. وسط مهمانی های شان. خواب دیده بودم که مدیر بی همه
چیز مدرسه توی خواب لب باز کرده و دارد ازم تشکر می کند. این قدرنادیدن همیشگی،
این خزه بی رونقِ نشسته بر سنگ های مرداب بودن، نفسم را بند آورده. دو سال است دارم
بیشتر از تک تک شان توی آن کثافتخانه جان می کنم، به شندرغازی که تف می کنند جلوی
دست هام رضایت داده ام ولی هیچ هیچ هیچ نمی گویند خرت به چند. برای هیچکدام شان
مهم نیست و من دارم دق می کنم از اینکه مثل تفاله جمع شده توی سینک آشپزخانه، نزد
ایشان بی اهمیت و ناچیزم. دارم ذره ذره جوانی و علاقه و انگیزه ام را دست می کنم
توی حلقم و می ریزم جلوی پای شان و آن ها عامدانه به چپ شان هم نمی گیرند. می دانم
که تعفن و گنداب است آنچه تویش می زیند و نشخوار می کنند، می دانم که کلمات شان سنگ است روی گرده سیزیف؛ ولی این کابوس ها، این
بغض کردن های گاه و بیگاه بهم ثابت کرده که هر قدر هم به خودم بقبولانم بی شرفی
شان را، باز هم آدمم و نیاز دارم یک جایی، ولو برای لحظه ای دیده شوم، تشویق شوم. دریغ
می کنند و من باز جسم چروکیده پرنده ای مرده می شوم؛ خشک و زبر و کرم خورده زیر آفتاب سرد زمستان. کاش دستکم توانایی ماشین وار او در بازگشت به مسیر
زندگی را داشتم. کاش بلد بودم مثل او، فشار هر روزه کار و درس های تمام ناشدنی را تاب آورم، توی اعماق غوطه ور شوم و در
پایان روز جان سالم به در برم. بلد نیستم. یادم نداد. من آبستن باقیات صالحات او بودم و در معرض گیاه شدن در پرتو نورهایش که رفت و همه چیز، نارس و ناتمام ماند
و عقیم ماندم انگار تا آینده نامعلوم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]
کلمهها [2] ، زیباترین کلمهها، گاهی سرگیجهآورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمیبرند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را میبندند و او را به حرک...
-
به تو گفته بودم کاش دستکم آدرس جایی را می دادی قبل رفتنت تا برایت نامه بنویسم و بفرستم و تو مطابق معمول مرد رندی کردی و پاسخی ندادی و از س...
-
دوست فقیدم که ذهن زیبا و طنز یکهای داشت، میگفت: «کتاب نخونید بابا. وقتی جنبهش رو ندارید کتاب نخونید». این ها را من هرروز به خودم میگوی...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر