با خودم می گویم کاش این دانشمندها بیایند یک
مانیتور تاشو بسازند. یک چیزی که جمع کنی بگذاری توی جیبت، بعد هر وقت که چیزی
برای نوشتن به ذهنت نمی رسید و تقلا می کردی برای یک جمله، آن را کانهو سفره از
جیبت در بیاوریش، پهن کنی روی زمین، خودت بنشینی در میان و دست و پا بزنی، بلکم
چیزی معنی داری آن وسط پدید آمد. نهال توصیه کرده بود که هر وقت دیدید ناتوان اید
در نوشتن، شروع کنید به نوشتن همین عجز و ناتوانی و آن قدر ادامه دهید تا ما فی
الضمیرتان بلخره خودش را روی کاغذ نشان دهد. مثلن بنویسید «الان نشسته ام روبروی
مانیتور، صفح هی ورد سفید است و چیزی ننوشت هام. الان دارم ننوشت نهایم را می
نویسم و ...» و الی آخر. حالا می دانم دست آخر انقدر که واهمه دارم از مواجهه با
خروجی کار، تا به انتها فقط تکرار خواهم کرد: «نشسته ام روبروی مانیتور و هیچ گهی
هم نخوردم آخر». نوشتن ولی بهانه ست، دستاویزی برای پرهیز از ادراک مستقیم پیچیدگی
واقعیت بحران ساز پیش رو. دوست داشتم الان، امروز قهر کنم. با عالم و آدم. از این
قهرها که فقط خانم گوگوش می تواند ادا و غمزه اش را بیاید و بعد همه را مجاب کند
که درست می گوید و واقعن چه اشتباه بچگانه ای کرد که حرف های او را باور کرد.
از همان قهرها که جایش توی فیلمفارسی ست. قهری که در عین اینکه آبشخورش فقط ضعف
و بیقراری ست، اما به همه القا کند که اتفاقن قهر و ابا ورزیدنی از موضع قدرت
است. که به بقیه بفهماند بله، این منم لوس و ریچل گرین، اما حق دارم اینجا برنجم
و قهر کنم و تا شخص مذکور به منت کشی و پوزشخواهی نیفتد، تغییر موضع نخواهم داد!
از نبودن بیش از حدش ناراحتم. از اینکه عادتم
داده تا مثل تازه عروسی که هر ماه منتظر آمدن نامزدش از سربازی ست، به انتظار
دیدار او بنشینم، دل آزرده ام. دلم می خواست به جای ارسال مجازی آن زیباترین
آهنگ آقای بنان -که «س»، به درستی کامل ترین اثر موسیقایی جهان گذاشته بود نامش
را- آن را حضوری گوش می دادیم با هم و بعد رو می کردم به او و می گفتم که از
دنیای شما، بنان و مرضیه مرا بس. دوست داشتم در حضور او به جای اشتباهِ دستمال لک
و پیس گرفته ی آشپزخانه اشاره کنم و غر شلختگی های همخانه ام را بزنم. حالا نه
که برای زندگی روزمره تقدس خاصی قائل باشم و مثلن خدای ناکرده بخواهم خبط کنم و
-مثل آن دو مجسمه ی بلاهت- از روزمرگی های پروانه ای و
فرهنگی-هنری-اجتماعی-اعتدالی ام عکس بگیرم و بگذارم روی دیوار اینستاگرم یا حتا
بدتر از آن بخواهم جایی بنویسم در ستایش روزمرگی های دوتایی مان. ولی خب قضیه
برایم بسیار پیشینی تر و بافاصله تر از چنین ابتذالی ست. بیشتر میلی ست معطوف
به بودن و زیستن در مجاورت دیگری از آن جهت که دیگریِ مهم زندگی توست و تجربه ی
چنین بودنی برایت زیستنی دیگرگون را به ارمغان خواهد آورد.
عصری رفیق از هفت دولت آزادم آمده بود اینجا.
از آن آدم ها که می دانی در زندگی شان تا به حال نشده است که نگران چیزی یا کسی
شوند یا حرص چیزی را بخورند یا استرس بگیرند. یعنی فی المثل موقعیتی آخرالزمانی
را تصور کنید که همه افتاده اند به جان هم و آدم خوب ها -به سبب لوزری ابدی شان- دارند توسط آدم بدها آش و
لاش می شوند و مرده ها وایت واکر شده اند و زمین ترک برداشته و از آسمان سنگ
می بارد، بعد در همین اثنا به خط افق نگاه می کنید و می بینید یک نفر نشسته روی
تخته سنگی و دارد روی لپ تاپش دکتر هوس می بیند، آن هم در حالی که یک چنگال
به پایش فرو رفته و خون شتک زده به بیرون؛ آن یک نفر بدون شک همین رفیق من خواهد
بود. امروز هم با همان بی خیالی ذاتی اش آمده بود نشسته بود جلوی من. داشت تعریف
می کرد که وقتی بچه بوده ماشین شان را جلوی چشم شان آتش زده اند و شروع کرده اند
به شعار سر دادن. یا وقتی که زلزله ی هولناکی را تجربه کرده بوده در نوجوانی. می گفت
این جور اتفاق ها در زندگی، تو را برای تمام مصیبت های بعدی -حتا بدتر و سخت
تر- آماده و پذیرا می کند و یک آن دیدم که حرفش در عین بداهت، چقدر درست است.
نشان به آن نشان که بعد از آن دزدی کذایی و به سرقت رفتن -تقریبن- همه ی آنچه
برای به دست آوردنش تلاش کرده بودم (از دستنوشته ها بگیر تا کیف پول یادگاری
مادربزرگ تا ترمه ی سال ها پیش یزد و مانتوی مورد علاقه و مشق های شاگردهام)،
چقدر این «ترس از فقدان» برایم کمرنگ تر شده است. بعد از آن ماجرا دیگر کمتر غصه
ی چیزهایی که گم می کنم یا به هر نحو دیگری از دست می دهم را می خورم. آن از
دست دادن و به دست نیاوردنِ هیچ چیز بعد از آن یک جوری مرا تکان داد که بعید می
دانم اتفاق دیگری به آن اندازه نقطه ی عطف زندگی ام شود. همین چند روز پیش طی
اقدام شورمندانه ای تمام عکس های گوشی ام را به اشتباه حذف کردم و فکر می کنید
بعدش چه شد؟ هیچی. حتا سراغ ریکاوری و این داستان ها هم نرفتم. خوبی اش این است
که گمان می کنم در زمینه ی آدم ها هم همین قدر خردمند و وارسته شده ام. الان
دیگر می دانم که انتظار همراهی دائمی و مؤانست همیشگی یک نفرِ دیگر، چقدر توهمی
پوچ و خودفریبی ست. اینکه می گویند دوست داشتن و علاقمندی به یک انسان دیگرْ
صرفن پدیده ای زیستی ست یا به قول آن یکی، تنها ارضای ایگوی فربه شده ی خودِ
فرد است را کاری ندارم. این را می خواهم بگویم که دست روزگار یک چیزی را خوب به
من شیرفهم کرده: برقراری تعادل بین آرمان ها و مسئولیت های اجتماعی و آرزوها و
آمال مربوط به زندگی شخصی تقریبن محال است. همیشه یکی بر دیگری غلبه خواهد کرد و
اینجاست که اگر تمهیدات قبلی صورت نگرفته باشد، آشوب به پا خواهد شد. آدمها نمی توانند
هم شریک بیست وچهاری زندگی هم باشند و هم به مسئولیت ها، تعهدات و اهداف اجتماعی
و گروهی شان جامه ی عمل بپوشانند. به جد معتقدم این هم یکی از آن کلک های
تاریخی ست که هالیوود و اعوان و انصارش کرده اند توی مخ ما جهان سومی ها. بله
شما اگر سول میت خود را پیدا کنید، دیگر از آن به بعد زندگی هر جفت تان با هم
سینک خواهد شد و انگار نه انگار که مسئولیت هایی از قبل وجود داشته که تحت
الشعاع این وضع جدید قرار خواهد گرفت. اینستاگرم و اصلی هایش هر روز به صفحات
گوشی ما هجوم می آورند که بگویند رمز موفقیت آدم های موفق، در درجه ی اول جفتیابی
و در درجه ی بعدْ ورود همه جانبه به تمام ساحت های زندگی جفت مذکور است. می
خواهم بگویم رابطه ای که با همراهی دائمی هر دو نفر در تمامی برنامه های زندگی
جفت شان پیش می رود، یا محتمل نیست یا اگر هم محتمل باشد اساسن چیز مهمل و
بیهوده و دست چندمی ست که هیچ برآیند مهمی نخواهد داشت. آن قدر همیشه وقت کم
است و فرصت ها محدود که دستکم برای من پذیرفتنی نیست اگر آن زمان را صرف برنامه ی
جنبی دونفره ای کنم. نمی خواهم موارد استثنائی را منکر شوم ولی هر انسان متعهد
-به لحاظ اجتماعی و سیاسی- و کارآمدی که من دیده ام، بخش قابل توجهی از زمانش را
تنهایی سر کرده است حتی با وجود بودن در یک رابطه. آن اوایل که بهم میگفت من اصلن
وقت بودن در یک رابطه را ندارم، به سخره گرفته بودمش و می گفتم تو فکر کرده ای
دُن ژوانی چیزی هستی لابد که از این اداها می آیی. الان ولی به او حق می دهم تا
حد زیادی. می دانم که هنوز هم او باهار است و من زمین و دوری اش دشوار و تاب نیاوردنی ولی شوربختانه
باید بلخره با این حقیقت روبرو شد که آدم ها حتا بعد از شروع یک رابطه هم بسیاری
از ابعاد زندگی شان از هم جدا خواهد بود. یعنی اگر نخواهند روند زندگی هم را مختل
کنند و همان کارایی سابق را داشته باشند و در عین حال دائمن هم بیمناک نباشند که
من ناچارم از فلان کار مهمم بزنم برای اثبات تمایلم به استمرار این رابطه، چاره
ای ندارند جز اینکه فقدان موقتی هم را به رسمیت بشناسند.
الهام بخش مینویسی و از خوندنشون لذت میبرم.
پاسخحذفبه گسترده بودن دایره لغات و اصطلاحاتت غطبه می خورم:)
ممنونم. امیدوارم واقعن همینطور باشه که می گین :).
حذف