اگر یک روز معمولی با بیآرتی به سمت شرق بروی، حد فاصل سبلان تا آیت، سمت راست را که نگاه کنی چشمت به دو سه زنبور فلزی میافتد که هنر سازمان زیباسازی شهرداری تهران است و توجه را جلب میکند بس که بیقواره است و بیتناسب با فضا. روزهای تهران عموماً آلودهاند. دود غلیظ و انبوه در هوای سرد و خشک، رد خود را بر زنبورها نشانده. یحتمل زمان زیادی از نصب زنبورها در فضای شهر نگذشته ولی رنگورویشان هم رفتهاست. این وسط آدمهای شاغل در واحد زیباسازی شهرداری تهران به نظرم از زنبورها هم جالبتراند. آنها فکر میکنند با کوچههای مسقف با چترهای رنگی و آدمهای پلاستیکی رنگی و فرشتههای نئونی رنگی و پسربچههای نیکوکار که دست پیرمردهای فرتوت و ریغماسی را گرفتهاند، میشود چهرهی تهران را بزک کرد. اتاق فکرشان (به فرض که چنین چیزی وجود دارد) را تصور میکنم که نشستهاند دور هم و یکی (که جوان است و کت و شلوار آبی سیر پوشیده با پیراهن سفید) نوک انگشتان دو دستش را به هم میساید و هیجانزده و با صدایی مشابه صدای لیدرهای نتورکی میگوید ایدهی نابی دارد. بعد رئیسش میپرسد چه ایدهای؟ و او با آبوتاب میگوید به نظرش اگر موانع سنگی پیادهروها را رنگ کنند، محشر میشود. زنبور اما یحتمل نظر کارمند خردی بوده که در شیفت پایانیاش یاد طرح روی جلد دفتر مشق بچهاش افتاده و گفته توکل بر خدا. همان هم زده و گرفته و مورد پسند مدیر منطقه قرار گرفته و بعداً حتی برایش تشویقی هم رد کردهاند. مدیران تهران، که مشتی نوکیسهی نانبهنرخروزخور و کاسبکاراند، همان سلیقهای که به انتخاب نمای رومی-یونانی ویلاهای لواسان و مبلهای سلطنتی و تابلوی وانیکاد طلاکوب و چادر حریراسود گلدار ملیلهدوزیشده انجامیده را در زیباسازی تهران هم به کار گرفتهاند. میثم، همیشه این وجه ایدئولوژیک مدیریت شهر را به باد انتقاد میگرفت [و هر بار که فعل ماضی را درمورد او به کار میبرم، انگار گلویم خشک میشود]. او میگفت از قضا «زیبایی چهرهی شهر»، «برند شهر»، «چهرهی معنوی امالقرا»، توسعه در مسیر حیات طیبه و مفاهیمی از این قبیل هستند که به خشونت و طرد میانجامند [باید آب بخورم].
تصویر پنجره به چهرهی معنوی امالقرا ربطی ندارد. در عکس احتمالاً ساعت ۱۰ شب است. یک پنجره پیداست با قاب سبز و پردههای نارنجی طرحدار که تصویر کتابخانهی روبرو را بازمیتاباند. قبلا روز را پشت پنجره دیدهام. باز هم در یک عکس دیگر. پنجره دور است. هزارها کیلومتر آنسوتر. در آپارتمانی قرار دارد و روبرویش درختانی سرسبز و ساختمانهایی با نمای آجری دیده میشوند. پایین پنجره یک صندلی -به گمانم- لهستانی گذاشتهاند که دستی روی آن قرار دارد و دو نفر به آن تکیه زدهاند. من یکی از این دو نفر را میشناسم. دو نفرِ ایستاده پای پنجره، سیگار و آبجو در دست دارند و دهانهای نیمهبازشان گویی ساعتهاست در کار است و دود بیرون میدهد و کلمه.
داشتم فکر میکردم ربط زنبور و ترافیک و آلودگی و بیآرتی با پنجرهی سبزی که پردههای نارنجی دارد و درخت و ساختمان آجری چیست و چرا این دو تصویر با هم در ذهنم ظاهر شدهاند. مثلا با خودم فکر میکنم تیشرت قرمز تو با آن پنجره تماس پیدا کرده یا دستهایت پردهها را کنار زندهاند و پنجره را باز کردهاند. یا روز بارانی، وقتی الکل در کاسهی سرت به جریان افتاده، پیشانی و گونهها را به پنجره ساییدهای تا احساس خنکی کنی ولی نه خیلی طولانی. مثلاً خیال کن پنجرهی سبز تو در نه هزار و پانصد کیلومتر آنسوتر، خانهی من در طبقهی سوم ساختمانی قدیمی در خیابان جمهوری را در خیال خود میدید و خیال پنجره خود را توی چمدان تو پنهان کرده و آمده نه هزار و اندی کیلومتر اینسوتر و جا خوش کرده در پایههای این میز چوبی و هردومان را میپاید. من در بیآرتیهای تهرانپارس-آزادی، چیزی جز تصویر حزنآلود زنبور زنگارگرفته و دودخورده در خیابان آزادی ندارم که با تصویر پنجرهات تاخت بزنم. شاید هم تصویر مسافری که از تمام شکوه و شوکت تهران، تنها ساندویچ فلافل با نوشابه نصیبش شده و دارد دستازپادرازتر به ترمینال برمیگردد.
تو اما باید برایم از زنبورهای پشت پنجره بگویی که
دور ساختمانهای آجری پرواز میکردند. از زنبورهای اهواز بگویی و کاشان و دماوند. باید
برایم از انفصال بگویی و به جایی تعلق نداشتن. تعلق داشتن و بریدن. بریدن و از نو
آغازکردن. برایم از حشرههای مرده در درزهای پنجرهی سبز بگو. بعدها، برایم تعریف
کن که پردههای نارنجی را چه وقتهایی از روز کنار میزدی تا رقص غبار در نور
آفتاب را تماشا کنی. برایم از ریشههای درختهای دور بگو. شاید من هم سالها بعد داستان
درخت انجیری را گفتم که در هفتسالگی شیرهاش روی دستهایم میریخت و انگشتهایم را
چسبناک میکرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر