۱۳۹۸ آبان ۱۰, جمعه

No country for old (wo)men

عصر پنج‌شنبه یک کانال تلگرامی خبر درگذشت کسی را منتشر کرد که نمی‌شناختم. متن خبر چنین بود:‌ «مهدخت مخبر، شاعر و ترانه‌سرای پیشکسوت، صبح امروز در سن هفتادوشش‌سالگی دار فانی را وداع گفت. درگذشت این هنرمند عزیز را خدمت هنردوستان تسلیت عرض می‌کنیم» و دو عکس ضمیمه‌ی آن شده بود. اولی پیرزنی تمامن پوست‌واستخوان، لاغر و نزار با صورتی رنگ‌ورورفته و چشمانی بی‌فروغ. پیرزن لب‌های نازک و ترَک‌خورده و موهای تُنک داشت. ضعف و بیماری چون هیولایی در او حلول کرده بود و گویی به جای پوست، پرده‌ی شفافی از غشای کشیده بر احشای حیوانات بر اندامش داشت. جسمی خشک و بی‌حرکت، مثل جسدی که درونش را پر کرده و مواد ضدعفونی‌کننده زده باشند. عکس دوم به شش، هفت‌سال پیش برمی‌گشت. پیرزن راست‌قامت بود و رنگ‌ به ‌رخسار داشت. چین‌وچروک‌ها را در این عکس هم می‌شد دید اما به همان اندازه‌ای که آدم انتظار دارد از کسی در آن سن‌وسال ببیند. اثری از آن پوست و چهره‌ی ازریخت‌افتاده نبود. پوستی که انگار صدها دست نامرئی آن را تا آخرین حد ممکن مچاله کرده‌بودند. هرکس که آن دو تصویر را می‌دید مبهوت می‌ماند از دیدن آن‌چه می‌تواند بر سر آدم بیاید و جسم را در عرض شش، هفت‌سال چنین مسخ کند. در خبر چیزی راجع به علت فوت نوشته نشده بود اما در صفحه‌ی ویکیپدیای خانم مخبر خواندم که او به رماتیسم مفصلی مبتلا بوده‌است و در آسایشگاه سالمندان مستقر. تصویر آن زن شاعر که نمی‌شناختمش، روی ویلچر قدیمی (که پیرزن/پیرمردهای دیگری نیز پیش‌تر از آن استفاده کرده و مرده بودند)، محصور در اتاقی با پرده‌های صورتی چرک‌مرد و در هوایی که بوی پماد و بتادین و شاش می‌دهد ـ بویی که سال‌هاست از آن اتاق بیرون نرفته ـ مدام در خاطرم مجسم مي‌شود و یاد «عزیز» میفتم. عزیز یا آن‌طور که بابا صدایش می‌کرد «ننْ‌جان»، مادربزرگ مادرم بود. پیرزنی که از وقتی به خاطر دارم با قامت کوتاه و خمیده‌اش می‌نشست روی تخت چوبیِ اولین اتاق آن خانه‌ی بزرگ، روبروی عکس پسر و دامادش که در جنگ ایران و عراق کشته شده بودند، و قرآن می‌خواند. مامان می‌گفت عزیز سواد ندارد ولی قرآن را دستش می‌گیرد و هر‌آن‌چه از بر است را از پی هم می‌خوانَد. او همیشه پیر و کم‌حرف و کوچک و خمیده بود حتا تا همین چندسال پیش که حافظه‌اش هنوز کار می‌کرد و می‌دانست من اسمم ساراست و بچه‌ی اولین نوه‌اش هستم. این اواخر نه حافظه‌اش درست یاری می‌کرد نه می‌توانست از جایش تکان بخورد و نه حتا چیزی بخورد یا کلامی بر زبان آورد. یکی دو سال آخر تختش را آورده بودند توی هال و همان‌جا روی تخت قرآن می‌خواند و می‌خوابید. صدای او، صدای ناله و گریه‌اش را بیش از همه به یاد دارم وقتی دیگر حتا توان حمام‌کردن نداشت و هنگامی‌که می‌شستندش، درد جانکاهی را تحمل می‌کرد. عزیز هفته‌ی پیش فوت کرد و من نتوانستم در تشییع‌جنازه‌اش شرکت کنم. من از پیری همان‌قدر می‌ترسم که از مردن و خواندن الیاس چیزی از اضطرابم کم نمی‌کند. آینده‌ای نه‌چندان دور (حالا به نسبت سال‌های گذشته، زمان سریع‌تر می‌گذرد. این‌ را همه می‌دانند)، پیرزنی که من باشم، هم‌چون فردی جزام‌گرفته، دور از چشم دیگران، در اتاقی نمور و تاریک در صندلی چرخدار فروخواهم‌رفت و با ناخن‌هایم ریتمی قدیمی و آشنا را روی دسته‌ی صندلی ضرب خواهم‌گرفت. من، من که نه‌تنها حافظ تمامی ایام نیستم بلکه همه‌چیز را هم از یاد برده‌ام، پیر و خاموش و گرفتار فراموشی، ساعت‌ها به جابجایی تیرآهن‌ها توسط جرثقیل بزرگ خیره خواهم شد. ما خودمان را با تصاویر پیرزن/پیرمردهای قبراق با موهای سفید زیبا و درخشنده و برق چشمانی که کاستی نگرفته قیاس می‌کنیم اما به‌واقع چهره‌ی پیرزنی ازیاد‌رفته و مبتلا به رماتیسم مفصلی، با بدن‌های سست و شکننده‌‌مان، با زندگی‌هایمان بیشتر هم‌خوانی دارد. نشانه‌های زوال همه‌جا هستند، زمان هرچه سریع‌تر می‌گذرد و من، تنها کاری که می‌کنم، برشمردن نرسیدن‌ها و ناکامی‌هایم است. نتوانستم برای آخرین‌بار عزیز را ببینم، یک، کم خواندم، دو، کم دیدم، سه، کم عاشقی کردم، چاهار، بیهوده بر کسانی که نباید خشم گرفتم، پنج، نویسنده‌ی خوبی نشدم، شش... مثل حشره‌ای درشت، افتاده در صمغ چسبناک و غلیظ یک درخت بزرگ...  

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...