۱۳۹۸ دی ۱, یکشنبه

پیام‌های ارسال‌نشده


کاش می‌تونستم این چیزایی که می‌بینم رو برات بفرستم. همه‌ی دوستای نزدیکم می‌دونن من سفیر فرهنگی اینترنتم و رسالت تاریخیمه که یه سری چیز میز بجورم و برحسب مخاطب تخس کنم. تو ولی مخاطب ازدسترس‌خارج‌شده‌ای. چه جوری برات بفرستم وقتی فراموشی و عدم تعلق رو مث عبا انداختی رو دوشات و بعدم وانمود می‌کنی نامرئی شدی؟ من می‌خوام باهات حرف بزنم، برات شعر بخونم، صدای بیدل‌ و الهی‌خوندنت رو بشنوم (یادته اولین بار کجا برام بیدل خوندی؟ فکر کنم اولین و آخرین بار) اگه بدونی زندگیم چه مضحکه‌ای شده مطمئنم شرو می‌کنی بلند و هیستریک خندیدن. زندگی من و تو همینو کم داشت. یک انتقام برای تو، یه نفرین برای من. آدمای اشتباهی، قرارای اتفاقی، روابط جنسی پرملال و از سر تجربه‌گرایی کور، گشتن مذبوحانه دنبال امر تصادفی و رخدادی که نمی‌خواد حادث شه. آنیس واردا بود که می‌گفت شانس همیشه بهترین دستیارش بوده. من ولی امام بدشانس‌هام. از اونا که شانس وقتی از دورمی‌بیندش با خودش می‌گه ای بابا بازم باید یه بهانه‌ی دیگه جور کنم واسه دست به سر کردن این یکی. لااقل تو بهم بگو چرا این‌طوری شد؟ چرا زمان همچین شوخی هولناکی باهامون کرد؟ تو هیچ‌وقت شده بترسی که نکنه اون چیزی که تو گذشته تجربه کردی رو دیگه به دست نیاری؟ چون واسه من شده کار شب و روزم. که بشینم گوشه‌ای و فکر کنم اگه ردِ سردِ دستِ تو حالاحالاها رو گونه‌هام بمونه چی؟ خودمو مثله کنم؟ یعنی ممکنه یه روز‌[دوباره] بفهمی من واسه تو چی هستم؟

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...