۱۳۹۶ مهر ۱۳, پنجشنبه

و هر چه گوش می سپارم، تنها سکوت خود را می آرایم*

باید بنویسم. باید بنویسم وگرنه حناق می­ گیرم. از درون فرسوده می ­شوم. مچاله می ­شوم. دق می ­کنم. باید بنویسم چون نوشتن تنها راه باقیمانده ­ست. چون آدمیزاد تنهاست تا ابد. چون از همین دیروز انگار پیرزن چروکیده ­ی کم حرفی شده ام که بر نیمکت پارک دورافتاده­ ی محله­ ای خاموش، تنها و خمیده نشسته است و خیره به منظره ی روبرو با خود فکر می­ کند تا بوده همین بوده. به خودم قول داده بودم که بی ­رحم و سختگیر باشم نسبت به خودم. که به ­راحتی نشکنم. اندوهگین نشوم. نگذارم افسردگی و روزمرگی و ملال از پا بیندازدم. دم غروب پوست تخم ­مرغ ­ها را گذاشتم در کیسه ی خالی و فشار دادم تا خرد بشوند. چون می ­گویند شکستن چیزها آدم را خالی می ­کند. بعد آمدم نشستم پشت لپ ­تاپ تا سریال کمدی مورد علاقه ا­م را ببینم و خب قابل پیش ­بینی بود که اندوه از قضا از دل آن­ چه که دورترین غرابت را با آن دارد به بیرون تراوش می­ کند. ذهنم مشتت است و پراکنده می نویسم. دو روز است که غذای چندانی نخورده­ ام. فرصت آشپزی کردن ندارم و از وقتی به خوابگاه رفته ام، یاد گرفته ­ام که در چنین مواقعی نسبت به گرسنگی بی­ تفاوت باشم. دو روز است که نشسته­ ام در خانه. کار می ­کنم، صبح تا شب. طبق معمول کار بی ­جیره مواجب. حاصل وسواس بیش از حد و ناتوانی در بی­ خیالی طی کردن نسبت به مسئولیت ­ناپذیری دیگران. می ­گویند اگر سرت را با کار شلوغ کنی از خاطرت می­ رود دلشوره ­ها و نگرانی ­هایت. دستکم موقتی. دو روز است موفق نشده­ ام هجمه ­ی پیش­ رونده­ ی اضطراب را به عقب برانم. به آدم ­ها تلفن زدم. یا جواب ندادند یا در دسترس نبودند یا لابد نخواستند جواب بدهند. توییت کردم، عکس­ هاشان را دید زدم؛ بیهوده بود. می ­دانستم و می­ دانم که پاسخ­ ندادن آدم ­ها دلیل بر بی ­مهری­ و کین توزی ­شان نیست و لابد مشغله ­ای دارند و درگیر گرداب روزمرگی­ خودشان هستند. از صمیم قلب دوست داشتم دوباره یزد باشم و در حیاط مسجد جامع، زیر نور آفتاب، قدم بزنم و الله الله (عزاداری هیئت کوچه بیوک) را برای بار چندم گوش کنم آن­ قدر که زیباست و به دل می ­نشیند. 
همیشه در زندگی ­ام درگیر این تناقض بوده ام که چطور می ­شود منی که این­قدر اطمینان دارم از ادراک تنهایی ­ام و در عذاب ­آورترین شرایط هم توانسته ­ام خودم را جمع و جور کنم و از جایم بلند شوم، منی که آدم تسلیم شدن نیستم و هنوز آن­قدر آرمان­خواه هستم که به سادگی نزنم زیر میز بازی، باز هم در لحظاتی آن­ چنان در تعین­ نایافتگی و خلا رها می­شوم که تنها جبر امور یومیه می ­تواند مرا به روال زندگی باز گرداند. دیروز، تقاطع کشاورز و کارگر، همان موقع که سوز و سرمای اول پاییز، بی­ خبر و آنی جاری شده بود در خیابان ­ها، دقیقه­ ی دوم یا سوم آهنگ بود که آن لحظه­ ی دردناک و سوگوارانه ­ی گسست، چونان مایع قیرگون مسمومی به درون تن و بدن و دست و پاهایم ریخت. چشم­ هایم را بستم تا دیگر چیزی نبینم. مرگ رفیق یکی از رفیقانم، بیماری عزیز دوری که می­ رفت تا مرگ دیگری را رقم بزند، بی ­خبری از آن دیگری، بی­ رحمی و بی­ ملاحظگی­ اش، همه و همه تبدیل به حجم دربرگیرنده­ ای از وهم و هراس و حرمان و استیصال شده بود. پونژ می ­نویسد فرد فرسوده است. آدمی اکنون به تار ریسمانی آویخته ­ست در حال فرسودگی و من انگار دارم این فرسودگی را می­ بینم. از دیروز همه چیز دارد در بی­ زمانی و بی ­درکجایی اتفاق می ­افتد. تکرار و تداوم تلاش­ های نافرجام برایم افسردگی و جمود را به ارمغان نیاورده اما سبب شده روز به روز آدم ­ها را پیکرهای ملول و مفلوج و بیماری ب­بینم که در مقابل هم قرار می ­گیرند اما در حال محو شدن ­اند. صداها طنین ندارند، بدن ­ها رو به اضمحلال ­اند و همه از هم می­ هراسند. احساس می­ کنم هر کوششی برای ارتباط با دیگران مصادف شده است با نمایش جنون ­آمیز و حقارت ­باری از عجز و زبونی و ضعف. فرد فرسوده است و فردیت، کنش­ های جمعی را خواسته و ناخواسته به محاق برده است. می ­دانم و ایمان دارم که بارقه ­های امید تنها و تنها به میانجی گفتگو پدیدار خواهد شد ولی نمی دانم چه زمانی و با چه ابزار و شیوه ای این گفتگو صورت فردانی خود را پشت سر خواهد گذاشت تا ارتباط حقیقی ممکن شود.
*سطور شعری از مختاری 

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...