صحبت از آسیبهای روابط بود و این میل
گریزناپذیر به یکیشدن با/ شبیهشدن به طرف مقابل. اینکه اغلب دربرابرش زانو میزنیم
و راه آسانتر را انتخاب میکنیم که همان به مسلخ کشیدن فردیت، تفاوت و استقلال
به نفع اقامت در خانهای رویایی است که دیوارهایش مخملی و سقفش بلند است، شیشههای
شراب و تابلوهای نقاشی دارد و شعر و موسیقی از تمام شکافهاش درز میکند. که چه ذهن پرورشیافته و ریاضتکشیدهای لازم است
برای مقاومت در برابر این میل و چقدر پسزدن چنین وسوسهای دشوار است. دشوار بیشتر
از این حیث که بهمرور و ناخودآگاه صورت میگیرد و آنقدرکه برای ناظر بیرونی عیان
است، برای طرفین درگیر در رابطه نیست.
یکی را میشناختم که تخصصش تشبه به
یار بود. کافی بود یکی چشمش را بگیرد (که تقریبا بهسهولت میگرفت) و آنوقت دیگر
نمیتوانستی بفهمی پیش از او هم موجودیت داشته یا نه. کن فیکون میکرد. با شلوغبازی
توجه همه را به چنین شباهتی جلب میکرد. میگفت همان طعم پیتزایی را دوست دارد که
طرف. که خودش هم همیشه موقع نشستن پشت میز، پاهاش را تکان میدهد. که او هم آرشیو
نوار کاست قدیمی دارد، به نظر او هم رنگ تیره بیشتر بهش میآید و رئالمادرید تیم
فوتبال محبوبش است. دختر را مینشاند تو قاب آینه و از اجزای چهرهاش تقلید میکرد.
سعی میکرد مثل او چشمهایش را تنگ کند و موقع عصبانیت، پرههای بینیاش تکان
بخورد. بارها پیش میآمد که غریبهای جلوشان را میگرفت و میگفت شما
خواهربرادرید؟ و او با اینکه سریع بنا بر حاشا میگذاشت ولی در دل خوشخوشانش میشد
که توانسته چنین شباهت بهچشمآمدنیای را برسازد. هروقت هم با دختر تمام میکرد
میشد لوح سفید. نمیدانست باید با اوقات فراغتش چه کند. از سر کار به خانه برمیگشت
و کانال به کانال در تلویزیون میگشت و نمیدانست تیم فوتبال مورد علاقهاش کدام
است و سریال موردعلاقهاش کدام است و پنجشنبهشبها باید به کدام رستوران زنگ
بزند و صبح جمعه کجا پیادهروی کند.
آدمها در رابطه دنبال نقطهی امن میگردند
که در آن مستقر شوند و تنسپردن به نقاط اشتراک و چشمپوشی از تفاوتها، این نقطهی
امن را حفظ میکند. آنها پس از مدتی دست به خلق عادات مشترک میزنند، برنامهی
زندگیشان، ساعات کار و تفریحشان را با هم تنظیم میکنند، دوستانشان را کم و زیاد
میکنند، خور و خوابشان شبیه هم میشود و اینطوری آن نقطهی امن، آن دایرهی
اطمینانبخش -که همچون آغوش مادر، گرم و آرام میکند- را گرداگرد خودشان میبینند
و دیگر سخت میتوانند از آن بیرون بزنند. میل به یکیشدن با دیگری، بله، فکر میکنم
نه نشان از جسارت و جربزه، که نشان از ترسخوردگی و وازدگی دارد. خودت را آرامآرام
در شکم تودهی بیشکلی مستقر مییابی که تو را بلعیده، مانع تحرکت شده و فقط عطر
خلسهآوری از آن متصاعد میشود که استشمام آنْ توهم خاطرجمعی میدهد. به خیال اینکه درنهایت همین جذبه و کشش به
همسانی است که اطمینانآور است و امن است و امتحانپسداده است و تو را از مواجهه
با آن غریبه در آینه برکنار میدارد.
همهی اینها را به او میگویم، به خودم میگویم، اما یاد گرفتهام و میدانم رفتار اجتماعی آدمها متاثر از وضعیتی است که در آن زیست میکنند. آن موقع که دانشجو بودم (یعنی همین یک سال و اندی پیش که انگار ده سال از آن گذشته) استادی داشتم که همیشه این دوگانهها را به سخره میگرفت. میرفت با آن ابهت همیشگی پای تخته میایستاد و با تقلید صدای پدران مقدسمآب این رشته میگفت: «بله جامعهشناسی دو سطح دارد؛ خرد و کلان، ساختار و عاملیت، فرد و جامعه» بعد هم گوشهی لبش را کج میکرد و لحظهای به ما خیره میشد. ولی نه دقیقا به ما، بلکه انگار یک فیلم کمدی باشد و او در حال خیره نگاه کردن به دوربین. به نظرش مضحک بود چنین تفکیکی و من هم اینطور میاندیشم. حالا هم نه که بخواهم بحث نخنمای فرد اسیر در چرخدندههای ساختار را بکنم، نه. اما میخواهم بگویم حالا، در این زمانه که ما آدمهایش هستیم، هیچ حرجی بر هیچ کسی نیست. دیگر نمیشود از دیارالبشری انتظار عقلانیت در تصمیمگیری داشت. اصلا نمیشود انتظار تصمیمگیری داشت چه رسد به ملاک تعیین کردن برای آن. و اصلا چطور میشود از آدمهایی که از صبح زود تا بوق سگ مدام دارند تحقیر میشوند و توسری میخورند و مفلوکتر و بیچیزتر میشوند انتظار چیزی داشت. از آدمهای در آستانهی فروپاشی، در سرحدات جنون، در مرز انتحار و خود را به فراموشی سپردن.
من آمار دقیقی ندارم و نتیجهگیریهایم بر اساس همین مواردی است که به
چشم دیدهام یا با گوشهای خودم شنیدهام. ولی از من اگر بپرسید میگویم دو سه سال
پیش به اینور -علیرغم فشار اقتصادی و وضعیت آنومیک اجتماعی- آدمهای بیشتری با
هم ازدواج کردهاند یا بچهدار شدهاند یا بچهی دوم و سوم را پس انداختهاند.
وقتی آن بیرون شرایط هرروز جهنمیتر میشود، افراد به زندگی خانوادگی خودشان، به
جمعهای کوچک چندنفره، به خانهی نقلی اجارهایشان پناه میبرند و سعی میکنند
آرامش و قدردانی و امنیتی که از ایشان دریغ شده را دستکم در آن چاردیواری منحصربهفرد
و آشنا بجویند و به آن پناه ببرند. پناه ببرند به آرامش کنسروشده در کابینتها، در دالبرهای رومیزی، در قوطیهای کوچک و مرتب سیرترشی و نعنای خشکشده، و در دانههای درشت انار درون کاسهی
گلسرخی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر