۱۳۹۷ خرداد ۲۴, پنجشنبه

چه چیز ما را به چنگ زدنِ اشیا/ به نوشتن وادار می‌كند؟/ ما برایِ پس گرفتنِ كدام « زمان » به دنیا می‌آییم؟*

 داشتم فکر می کردم که چرا ناتوانم از نوشتن زندگی روزمره. چرا اگر هم تلاش کنم، بیشتر شبیه دفتر خاطرات نوجوان بی استعدادی می شود که مدام چند خط تکراری را تکرار می کند: امروز ناهار خوردم، ساعت پنج درس خواندم، شب به مادر کمک کردم و یازده و پانزده دقیقه خوابیدم و قس علی هذا. چرا همیشه نیاز دارم که یک کابوس هولناک، یک آدم مریض و مختل تالاپی بیفتد توی زندگی ام تا تحریک شوم به نوشتن؟ با خودم فکر می کنم مگر توی زندگی این همه نویسنده روزمره نویس، چقدر اتفاقات خارق العاده و عجیب می افتد؟ چطور آن ها قادرند از نمکدان لک و پیس گرفته روی میز ناهارخوری هم چیز بنویسند؟ البته که جواب را می دانم ولی خب ترجیح می دهم فکر کنم که من هنوز جوانم و بی تجربه ام و پایان نامه دارم وپروپوزال تصویب نکرده ام و وقت دارم حالاحالاها. هنوز فرصت دارم برای نویسنده خوب شدن. برای تمیز نوشتن و سبک داشتن. یاد خاطرات سیلویا پلات محبوبم افتادم که نوشته بود می خواهد آنقدر از نوشته های دیگران تقلید کند و بنویسد تا بالاخره بتواند شیوه نگارش خاص خودش را پیدا کند و با خودم گفته همینه. من هم می خوام همینجور تقلید کنم. توی نوشتن، عکس گرفتن، غذا پختن، صحبت کردن، حتی یک کَتی راه رفتن که ادای تاراست و خودش نمی داند که من چقدر دوست دارم مدل راه رفتنش را. یا بلیغ حرف زدن سارا، یا لبخندهای راحیل و یا صراحت لهجه و طنازی های حسام. از صبح که نه، از ظهر که از خواب بیدار شدم مثل همه روزهای دیگر سرم را کردم توی لپ تاپ. سریال و کانال و پیج وسایت های مختلف. عادت جدید هم پیدا کرده ام. هر صبح قهوه سنگینی دم می کنم و می خورم تا خوب اضطرابم تشدید شود. بعد هم وقت دروغ گفتن به آدم هاست. باید حتمن به خودت و بقیه بقبولانی که این وقت هدردادن ها توی اینترنت همه اش کار مفید است. همه اش "کیس استادی"ست. مربوط به رشته ام است. ماها چون علوم اجتماعی می خوانیم باید از همه چیز اجتماع باخبر باشیم. اینکه بهاره رهنما و شوهر جدیدش رفته اند کربلا و برادرشوهر سابق خانم رهنما به او متلک انداخته را باید با دقت پیگیر بود. اینکه روسیه توی خیابان هایش چه جور تزئیناتی برای جام جهانی علم کرده را باید دید. یاد حرف یکی از بچه ها افتادم که رشته اش پژوهش هنر بود و هر کی رشته اش را می شنید می گفت هوم چقدر جالب پس یک بار هم بیا با هم بریم موزه برای من این کارهای هنری را توضیح بده. حالا انگار من هم دارم خودم را برای موقعیت فرضیِ توضیح جامعه و آدم ها آماده می کنم. شده ام از آن دانشجوهای مستحیل در سیستم آکادمیک که هیچ نمی کنند جز فکر پایان نامه، غصه خوردن برای پایان نامه، استرس روز دفاع، تصور لحظه دفاع, کابوس روز دفاع و هر آن چیز دیگری که مربوط به آن عذاب مطلق باشد. مثل بندبازی که معلق در هوا مانده، نه پایش به زمین دفاع و فارغ التحصیلی می رسد و نه جرات پیشروی بیشتر دارد. رسیده ام به همان مرحله ای که هر دانشجوی بلندپروازِ بی عرضه یِ پشتِ هم اندازی با آن روبرو می شود. همان لوپِ غیرقابل خروج «سارا جان چه خبر از پایان نامه ت؟ پروپوزال تحویل دادی؟» و لبخند زدن و در ذهن، فندکی را تصور کردن که با آن داری خودت را آتیش می زنی تا تمام شود این مسیری که انتهاش مشخص نیست. الان دیگر برای هر سوالی، هر گله و ناراحتی ای از جانب دیگران، یک پاسخ مشخص دارم. آن روز توی مدرسه، بچه ها پرسیده بودند چرا برگه هایشان را تصحیح نکرده ام و پاسخ داده بودم چون پایان نامه دارم. دوست داشتم همان لحظه یکی از دانش آموزانم بلند شود، بگوید خب ما که امتحان داریم چرا باید برای توی پیزوری مشق بنویسیم پس؟ اگر اینها را می گفت، حاضر بودم همان جا دست هایم را بالا ببرم و شروع کنم به کف زدن و تشویقش. یا آن روز وقتی آنقدر ابروهایم زشت و تا به تا و در هم گوریده شده بود که فکر کرده بودم باید مسیر خانه تا آرایشگاه را هدبند بزنم. بعد در جواب آرایشگرم چه گفته بودم؟ درست حدس زدید، چون پایان نامه. مامان و بابا فکر می کنند لابد از بی عرضگی خودم است که نتوانسته ام ترم چهارم کارشناسی ارشد دفاع کنم. لابد انقد سرگرم عیاشی ام که دل نمی دهم به کار. درحالیکه من تنها کاری که نمی کنم همین مورد آخر است. انگار دارم دست به تنبیه خودم می زنم. تنبیه بابت اینکه یک سال و چندی دیگر باید دفاع کنم و درست نیست آدمی که یک سال به دفاعش مانده به دعوت دوستانش برود سفر یا پارک آبیچون از آزار دادن خودم خوشم می آیدمامان بابا ولی همچنان خوش دارند سرزنشم کنند. آنها این نقش را پذیرفته اند. از همان روزی که فهمیدند دیگر در زندگی و تصمیمات من هیچکاره هستند، این نقش را پذیرفتند. والدینم خوب می دانند که گوشم هیچ بدهکار حرف هایشان نیست. که خودم را باهوشتر از هر دوی آنها می دانم و در همه موارد محق. بابا با این قضیه راحت تر کنار آمده. همیشه می گوید وقتی تو و برادرت، بچه ما دو تا باشید، باید هم آدم های باهوش و موفقی شوید. مامان اما نه. می خواهد همچنان نقش سنتی اش را ایفا کند. توبیخ کند، تشر بزند. گاهی فکر می کنم شاید اینها مکانیزم های مقابله با بحران میانسالی ست. پیدا کردن توان مواجهه با آن وضع کثافتی که فکر می کنی آن موجود زشت و سرخ و ضعیفی که زاییدی، الان اینطور جلویت ایستاده و خودش را مستقل از تو می داند. من به آنها قول پایان نامه پروپیمان داده ام ولی می دانم حتا روز دفاعم هم دعوتشان نخواهم کرد. اصلن همین روز دفاع را که در نظر می گیرم دلم به هم می خورد. مناسک احمقانه دفاع که انگار مجلس نامزدی دانشجو و پایان نامه ست. استاد راهنما مجلس گرم کنی می کند، دوست و فامیل و آشنا جمع می شوند تا دانمارکی و کافی میکس بخورند  و دست بزنند، آخر هم قباله را می ذارند جلوی اساتید و دانشجو که بله شما قبول دارید که این افاضات بی فایده باید برود توی بایگانی کتابخانه خاک بخورد؟ بله؟ به سلامتی. به مبارکی. انشالله همیشه همینقدر نادون و بی عرضه بمانی توی دانشگاه و مجلس دکتری ات را برگزار کنی. بیش از حد مرعوب پایان نامه و ماجراهایش شده ام. آنقدر ترس دارم از شروع کار میدانی که باورم نمی شود. مدام با خودم فکر می کنم که پایان نامه، هر چه که باشد، حاصل شش هفت سال تحصیل توست و مایه اعتبار یا بی آبرویی ات. بعد دوباره یادم می افتد که اگر خراب کنم، اگر داور دست بیندازدم، اگر تپق بزنم، اگر ناخواسته جایی ارجاع نداده باشم، اگر کارم در مرحله توصیف متوقف مانده باشد؛ با این اعتماد به نفس متزلزلم، قطع به یقین ماه ها از خانه بیرون نخواهم آمد. برمی گردم شهرستان آنقدر سریال می بینم و آت آشغال می خورم تا از سرم بیفتد هر چیز مرتبط با ادامه تحصیل. اصلن مرگ بر علوم انسانی به ویژه بعد قرن نوزده. کارم شده  توی تختخواب دراز کشیدن و فحش دادن به متفکرانی که می شناسم. به همه آن هرمنوتیسین ها و دیالکتیسین ها و مکتب فرانکفورتی ها و اقتصادسیاسی دان ها. دستکم کاش یکی بود پول می داد یک بار هم که شده بروم تراپی


*از شهرام شیدایی



»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...