۱۳۹۷ اردیبهشت ۴, سه‌شنبه

چرا کسی نمی گه به من عشق و امیدم به کجا رفته؟


خسته و وامونده و ناچارم. دلم می خواست آدما حواس شون بیشتر بهم بود. ولی کسی دور و برم نیست. خودم سر در خونه م اعلامیه چسبونده بودم که ببینید، من رفتم تو غارم، لطفن مزاحمم نشید چون برنامه ریزی کردم واسه موفق شدن و شلوغی و معاشرت سد راهمه. با خودم افتادم سر لج. گفتم دیگه نه توییت می کنم نه میرم اینستاگرم. دیگه جز به پیامای کاری جواب نمیدم و تلگرام رو هم می ذارم به حال خودش. اگه بتونم خوب از عهده نقشم بربیام، بعد یه مدت حتمن تبدیل می شم به اون آدم تو فولدر عکس هارد اکسترنال که هیچوقت کسی به صرافت دیدنش نمیفته. اون وقت یه روز یه نفر از سر اتفاق چشمش به عکس می خوره، خاطره ای تو ذهنش مرور می شه، چند بار با دو تا انگشت رو میز ضرب می گیره و دست آخر می فهمه حتی اسم طرف رو هم یادش نیست. درست مث اون تیکه پارچه قهوه ای قدیمیِ ته چمدون که یادگاریه ولی انقد مستهلک که کسی به فکر استفاده ازش نمیفته. من تمام جوونیم رو گذاشتم تو اون مدرسه ولی اونا تصمیم گرفتن منو نادیده بگیرن. یاد حرف روز استخدامم افتادم: «تو با این سنت اصن حقوق می خوای چی کار»؟ لابد با خودشون فکر کرده بودن اومدم پی تفنن. اومدم زیر سایه شون بزرگ شم. که نیازی نیس خیلی جدیم بگیرن. امروز سر کلاس، جلو بچه­ ها بغض کردم و تا زنگ آخر که آترینا اومد پیشم وضعم همین بود. آترینا دوست جدیدمه که دیروز تو ماشین مامانش همو دیدیم. امروز خودش اومد تو کتابخونه، بهم گف سلام! دیروز خیلی خوش گذشت. و بعد یه صندلی آورد گذاشت کنارم و شروع کرد به تعریف کردن اینکه هر وقت سرش رو از شیشه پنجره می برد بیرون، بارون شدیدتر می شد. می گفت دوستاش حرفش رو باور نمی کنن ولی اون چند بار امتحان کرده. من تو ماشین، حواسم پیش همه تلاش های بی ثمری بود که باز هم اصرار داشتم به انجام شون. فکر کردم آهسته آهسته دارم نامرئی می شم. دو بار خودمو تو آینه جلوی ماشین نگاه کردم و بار دوم حتا تار دیدم تصویر خودمو. انگار که صورت یه آدم رو از مه ساخته باشن. بعد رسیدم میدون انقلاب و پاهام دستکم یادش اومد سنگفرش ها رو. راه افتادم سمت خونه.



۱۳۹۷ اردیبهشت ۲, یکشنبه

مشقِ سال جدید

حدود دو ماه از آخرین باری که اینجا چیزی نوشتم می گذرد و من کماکان هیچ چیز برای نوشتن ندارم. تنها چیزی که بالای این صفحه نوشته ­ام، این شعر لورکاست:
"بهار نارنج را و زیتون را/ آندلس، به دریاهایت ببر/ دریغا عشق!/ که بر باد شد..." و دو خط پایین­ تر نوشتم :
و حتی طولانی ­ترین و زیباترین بوسه
یعنی غیاب.
راستش از نوشتن این ها، از اینکه آن روز موقع دیدن پیام او توی تلگرام (که فقط یادآوری یک پروژه کاری بود) لحظه ای ضربان قلبم همراه با تمام دنیا متوقف شد، احساس مبتذل­ بودن می کنم. از اینکه یک ماجرای چسکی عشقی برای خودم دست و پا کرده ام و آن را مثل طوق سنگین بی مصرفی انداخته ام گردنم و با خود همه جا می برم از خودم بدم می آید. ادبیات از تراژدی و فقدان و غم و عسرت زاده می شود اما برایم احساس حقارت باری ست وقتی فکر می کنم تنها منبع الهامم برای نوشتن آن گسست چند ماه پیش بود که در مقیاس این همه بدبیاری و فلاکت، ناچیزترین شان است، حتی برای خود من. توی کتابی که م بهم هدیه داده بود، یکی از شخصیت ها می گفت که خصلت عشقِ نامشروع، تند و تیز بودن آن است. چیزی که بی هوا می آید، جا خوش می کند، زندگی آدم ها را دگرگون می کند و بعد هم یک روزِ خیلی معمولی محو و نابود می شود انگار هیچوقت نبوده. اما علاقه و عشق مشروعی که سبب آن پیوند خونی ست اینگونه نیست و طالعش بر ماندگاری ست. از اینجور تفسیرها خوشم می آید. از اینکه بگردم لای اوراق کتاب ها و کانال های تلگرام و صفحه های توییتر و مثلن چشمم بخورد به ترسیم دورنمایی اساطیری از عشق مدرن و زوال آن. بودلر را برای همین اینقدر دوست دارم. بعد با مداد آن بخش از کتاب را علامت می زنم. شاید برای چند نفر هم بفرستم. 
فکر می کنم بیش از هر احساس دیگری، حس دلخوری دارم، آن هم از خودم. از اینکه این قدر راحت -به زعم دیگران- کنار آمدم با ماجرا. که جزع و بی تابی نکردم. شب را با الکل و افیون به صبح نرساندم و مسیر سادومازوخیستیِ پس از جدایی را آن طور که عیان باشد طی نکردم. دارم فکر می کنم شاید آن اتفاق تنها شانس من برای تجربه عمیق فقدان معشوق بود و من با اصرار بیش از حدم بر حفظ چارچوب و عدم ابراز افراطی احساسات، آن را از کف دادم. از این حرف ها دیگر. از این تصورات آبدوغ خیاری که همیشه هزار رسانه می کنند توی مخیله آدمیزاد. امسال وقتی داشتم لیست مخاطبین را نگاه می کردم که ببینم می خواهم برای کی تبریک عید بفرستم، یک آن دست از این کار کشیدم و نشستم به شمردن. به نام بردن و احضار تمام آدم هایی که یک روز آدم مهم زندگی ام بوده اند و حالا دیگر نیستند. یا آب شده اند رفتند توی زمین یا من دیگر دسترسی ای به ایشان ندارم. انگار که حباب قرمزرنگی رفته رفته از زمین بالا بیاید و کشیده شود دور آدم ها  که تو را منع کند از عبور از آن حریم. تو پشت شیشه قرمز می ایستی و تنها می توانی گاهی از پس غبار و تیرگی نگاه کنی. من چهره های گذشته ام را حمل می کنم، چون درختی که حلقه های سال هایش را*. مثل تابلوی رنگ روغن زنگارگرفته و بی رنگ و رویی که خود پارچه ی کشیده شده روی طرح قدیمی دیگری ست.
می خواهم امسال را سال دستیابی به هدف های کوچک شخصی و کاری قرار دهم. سالی که قرار است تمامن روی پروژه های شخصی ام تمرکز کنم، پایان نامه ام را بنویسم، پروژه مربوط به کارم را هرچه سریع تر راه اندازی کنم، ورزش کنم و انتظار هیچ چیز را نکشم. مهم تر از همه تمرین قطع امید است. می خواهم آنگونه نادیدنی باشم که سُر خوردن قطره های شبنم روی علف های دشت های شقایق. باید تمرین کنم تا صدای آزاردهنده و پراطوار قاشق بر بشقاب چینی نباشم. می خواهم تلاش کنم سجایای اخلاقی کسانی را کسب کنم که هیشه تحسین شان می کنم. آدم های بی ادعا و خاموش. دیگر نه به غیاب خواهم اندیشید و نه برای پر کردن آن تقلا خواهم کرد. بیشتر خواهم نوشت.
*شعری از توماس ترانسترومر

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...