۱۳۹۹ اردیبهشت ۲۷, شنبه

که هیچ بار ندیدت که سیر شد ز تأمل

بعضی شب‌ها هم این‌طور می‌شود که میانه‌ی انتظار برای سپری‌شدن زمان و گلگشت‌های بیهوده و بی‌هدف، چشمت به فایل صوتی‌ای می‌افتد متعلق به خاطرات مدفون، خاطراتِ کهنه‌ی پرپر. نام فایل را با اضطراب می‌بینی، انگشت لرزانت را روی کلیدهای کیبورد فشار می‌دهی و ناگهان... صدا پخش می‌شود و سقوط آغاز. حالا دست‌هایت هستند که منفصل از بدن، به تقلا افتاده‌اند و مدام صورت و چشم‌ها را لمس می‌کنند. دست‌ها پی سیگاری می‌گردند اما نمی‌یابند. بعد به پیشانی اصابت می‌کنند. محکم،‌ چندباره، مستأصل. تحسر و اندوه در شب بی‌خاطره و بی‌جنبش به جریان خواهد افتاد. مثل حرکت بی‌وقفه‌ی مورچه‌ها که ساعت‌هاست دارند در تاریکی اتاق، جسد حشره‌ای را تکه‌تکه می‌کنند و می‌برند.

»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]

کلمه‌ها [2] ، زیباترین کلمه‌ها، گاهی سرگیجه‌آورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمی‌برند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را می‌بندند و او را به حرک...