بالاخره شنبهی معهود فرا رسیده بود. همه تعجیل داشتند برای
بازیابی و بازسازی وضعیت «عادی»، برای بهجاآوردن مناسک پیشین. تلفن را برداشته
بود و یککاره به هرکس که میتوانست زنگ میزد و با لحنی بیتفاوت میگفت دوباره
معاشرتهایش را از سر گرفته و حتی مشکلی با ایستادن در صف هم ندارد. میگفت دوباره
میخواهد برای تصمیمهایی که نگرفته و انتخابهایی که نکرده، مضطرب شود و بیاشتها
(و همزمان که سیبزمینی آبپز را با بیمیلی پوست میگرفت، به صحبتش ادامه میداد.
انگار بخشی از یک پرفورمنس از پیش تعیینشده). بعد صدایش را قدری بالا میبرد و میگفت:
«ببین دیگه تموم شد. دیگه نمیشه این شکلی زندگی کرد.» و بحث را بلافاصله عوض میکرد.
آنها فضایی مشترک درست کرده بودند برای استمرار ارتباط و حالا یکی
دو هفتهای بود که هرروز به هم وعدهی سفر و مهمانی میدادند. وعدهی درآغوشکشیدنهای
طولانی. وعدهی روزی بسیار نزدیک که مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت. از لباسها
و نوشیدنیها و کشیدنیها و شنیدنیها میگفتند، از خوشی کش و قوسی به تنشان میدادند
و روی صندلی پشت مانیتور جابهجا میشدند. بعضیها خبر از این میدادند که به محل
کارشان فرا خوانده شدهاند و دیگر قرار نیست دورکاری کنند. آنها، همه غرور بیحدوحصری
نسبت به قوای جسمانیشان احساس میکردند و میخواستند با بیپروایی آن را به روی
دیگران بیاورند. هروقت از حمام بیرون میآمدند، لحظاتی برهنه مقابل آینهی قدی
توقف میکردند و لبخند موهومی بر چهرهشان نقش میبست. به نظر میرسید حتی بدبینترها
هم باورشان شده بود که دیگر تمام شده و بالاخره راه خروج از هزارتو را پیدا کردهاند،
مثل موشهای کوچک که یکی یکی و شتابان راهشان را به فضای بزرگتر پیدا میکنند. آنها
که انزوا را خوش داشتند، لابد پا روی پا میانداختند، سرشان را عقب میگرفتند و
برای لحظاتی به سقف خیره میشدند؛ درست به آن ترک ریز رو به گسترشی که به نظر میآمد
بعد از بارانهای اخیر پدیدار شده.
حالا تنها دو یا سه نفر بودند که هنوز بر سر موضع خویش مانده
بودند. قاشقی که به جدارهی لیوان چای میخورد و شکر را هم میزد، متعلق به یکی
از آن سه نفر بود. او با خودش فکر میکرد اگر ستونها و اعداد درست بگویند، غیاب
جاخوشکرده در خیابانها و معابر، چگونه از موشهای کوچک هراسان پر خواهد شد؟ چطور
باید جهان را وادار کرد از شتاب خود بکاهد؟ اگر طاعون هم نتواند این شتاب را به
رامشدنی دعوت کند، پس چه چیز دیگری خواهد توانست؟ با خود فکر میکرد که تنها دو
چشم معلق دارد. دو چشم و توان بیاندازهای برای تماشای همهی اتفاقات حال و
آینده. نگریستنی بیانتها، بدون پلکزدن.
بعد از چند وقت، اتفاقی لینک صفحه ات رو دیدم و اومدم چند تا از نوشته هات رو خوندم. اصلا نمیدونستم که هنوز هم تو این صفحه متن می ذاری. آفرین خیلی خوب مینویسی واقعا. لذت بردم.
پاسخحذفمرسی نوید. اینجا بیشتر چاه امام علیه واسه من.
حذفخب پس در نگهداری از اون کوشا باش. شاید بعضی وقتا بخوایم بیایم آب بخوریم:)
حذف