بعضی شبها
هم اینطور میشود که میانهی انتظار برای سپریشدن زمان و گلگشتهای بیهوده و بیهدف،
چشمت به فایل صوتیای میافتد متعلق به خاطرات مدفون، خاطراتِ کهنهی پرپر. نام
فایل را با اضطراب میبینی، انگشت لرزانت را روی کلیدهای کیبورد فشار میدهی و
ناگهان... صدا پخش میشود و سقوط آغاز. حالا دستهایت هستند که منفصل از بدن، به
تقلا افتادهاند و مدام صورت و چشمها را لمس میکنند. دستها پی سیگاری میگردند اما نمییابند. بعد به پیشانی اصابت میکنند. محکم، چندباره، مستأصل. تحسر و اندوه در شب بیخاطره
و بیجنبش به جریان خواهد افتاد. مثل حرکت بیوقفهی مورچهها که ساعتهاست دارند
در تاریکی اتاق، جسد حشرهای را تکهتکه میکنند و میبرند.
اشتراک در:
پستها (Atom)
»Well, it's a word used too much and much too soon«[1]
کلمهها [2] ، زیباترین کلمهها، گاهی سرگیجهآورند. مبهمند. تو را به هیچ مقصدی نمیبرند. حکایت اسب عصاری که چشمانش را میبندند و او را به حرک...
-
به تو گفته بودم کاش دستکم آدرس جایی را می دادی قبل رفتنت تا برایت نامه بنویسم و بفرستم و تو مطابق معمول مرد رندی کردی و پاسخی ندادی و از س...
-
بالاخره شنبهی معهود فرا رسیده بود. همه تعجیل داشتند برای بازیابی و بازسازی وضعیت «عادی»، برای بهجاآوردن مناسک پیشین. تلفن را برداشته بود...