مژگان و مهرنوش و راحله از
همان دوم راهنمایی که ف. داستانهای سکسی برایشان تعریف میکرد و چشم و گوششان را
باز، میدانستند که سالها پیش، در دستشویی دبیرستانی که بعداً به آن خواهند رفت،
جنینی پیدا شده است. حتی بهشکل مبهمی میدانستند که چند سال بعد احتمالاً یکی از
آنها هم وقتی وسط امتحان شیمی برای دستشویی رفتن از کلاس خارج میشود، جنین کذایی
را پیدا خواهد کرد، آن هم درحالیکه فقط یکچهارمش پیداست و بعد هم بلافاصله
ناپدید خواهد شد. مهرنوش میدانست دوتا از همکلاسیها برای جشن تولد همکلاسی دیگر،
دو شاخه از موهایشان را هایلایت کرده و به همین خاطر، یک هفته اخراج
شدهاند. سال بعدش دیدند که بهار با دوستپسرش، زنگ تفریح بعد از کلاس حسابان از
مدرسه فرار کرد و بعد هم دیگر به مدرسه راهش ندادند. بهار تا قبل از اخراج، در وقتهای
بیکاری زنگ ورزش درحیاط پشتی مدرسه، ابروهای بچهها را برمیداشت (نه طوری که ناظم
و معلم پرورشی خبر شوند؛ شلخته و از خطوط وسط ابرو؛ حرفهای و طوری که کسی بو
نبرد). مژگان متخصص بازکردن کمدهای مدرسه بود. سنجاق سرش را درمیآورد، آرام و
بادقت در سوراخ قفل میپیچاند، یک تق کوتاه و بعد تمام پروندههای بایگانی مدرسه
یا گچها و تختهپاککنها یا وسایل ورزشی دستش بود. مهرنوش از همان روز اول، گوشی
ان۹۵ را با خودش میآورد مدرسه. گوشی را میگذاشت در جیب گشاد مانتو، بین کلوچهی
نادری و ویفر شکلاتی. اینطوری نمیتوانستند گوشی را پیدا کنند. راحله هم موچینش را
در جیب کناری کیفش میگذاشت، دقیقاً پشت قمقمهی آب. همان قمقمهای که یک بار قبل
اردو، ویسکی پدرش را کش رفته و در آن ریخته بود. فردای همان اردو هم بود که رفتند
و آن چیزها را در مدرسهی کناری نوشتند. آن سال، بودجهی نوسازیای که از مرکز
آمده بود، به واحد پسرانه اختصاص پیدا کرده بود و دخترها هم تصمیم
گرفتند ساکت ننشینند. یک روز آخر هفته که به بهانهی فوقبرنامه به مدرسه آمده بودند،
پنهانی به کلاسهای تازه تجهیزشدهی واحد پسران رفتند و با گچ و اسپری حرف حسابشان
را روی نیمکتها و صندلیها و دیوارهایی که بوی رنگ میداد نوشتند و دررفتند.
حالا بعد از دوازده سال درسخواندن
و مدرکگرفتن و کسب تجربههای گوناگون، مژگان با همدانشگاهیاش ازدواج کرده و شکر
خدا یک دختر و یک پسر قدونیمقد دارد. مهرنوش و یکی از بچههای آن یکی کلاس، جاری
هم شدهاند. مهرنوش خط اخمش را هم به پیشنهاد شوهرش (دوستپسر سابق) بوتاکس کرده و
هرچند از نتیجه چندان راضی نیست؛ اما تکنیسین کلینیک به او قول داده که در نوبت
سوم یا چهارم، همان نتیجهای که میخواهد را به دست آورَد. راحله تازه نامزد کرده
و امسال عید، اگر عوارض خروج تغییر چندانی نکند، برای عکاسی مراسم قرار است با
عکاسشان بروند استانبول. او و نامزدش، با شش نفر دیگر، هفتهای یکبار کلاس گروهی
بادیپامپ میروند و آخر هفتهها هم کوهنوردی (جمع امن و سالمی که همگی دوستهای
مهندسیخواندهی نامزدش هستند و خانمهایشان هم حضور دارند). بهار از وقتی با کلاسهای
فنگشویی و مانترای صلح آشنا شده، حقیقتاً تغییرات مهمی در زندگی خود و خانوادهاش
احساس میکند. این را هفتهی پیش به یکی دیگر از همکلاسیها که اتفاقی دیده بودش گفت. خودش الان پابهماه است. بچهاش دو هفتهی دیگر به دنیا میآید و چون
اولین نوه است، همه چشمبهراهش هستند. احتمالاً کسی یادش نمانده بود ولی خانم
مدیر مدرسهشان همیشه وقتی کلافه و دلسوز میشد (درحالیکه مقنعهاش را برای صدمین
بار جلو میکشید و تنظیم میکرد) میگفت:«شماها همهتون یه روز قراره واسه
خودتون خانمی بشید و بچههای خودتونو بزرگ کنید. اون موقع میفهمید حرفای منو».
چه نوشته ی تمیزی بود
پاسخحذفمتشکرم
پاسخحذف